نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

دو بیت از سروده های قدیمیم:

حافظ در ابتدای کریمخان نشسته است
شیری به جنگل ما شاری نمی کند

نادر برای گشایش به ملک خویش
خونی برای وطن جاری نمی کند


خطاب به تویی که میدونم داری میخونیم (حافظ داده ی من)؛
اینو برای تو گفتم مخصوص مخصوص
مثل مخصوص های دیگر

یادت هست باورم نمی کردی؟!
اسمهای شعر شد معضل!
حافظ و کریم و نادرها
فاعلٌ فعیلُ لا مُفعَل


البته شاید حافظ و کریمخان و نادر شیر و جنگل هم
همه معشوقه های من بودند !!!

  • ۴ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۱
  • مجتبی قره باغی

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

  • مجتبی قره باغی
 
سنگ
یک اتفاق ساده مرا بیقرار کرد
باید نشست و یک غزل تازه کار کرد
 
در کوچه می گذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذلم را دچار کرد
 
از ذهن من گذشت که با سنگ می شود
آیا چه کارها که در این روزگار کرد
 
با سنگ می شود جلوی سیل  را گرفت
طغیان رودهای روان را  مهار کرد
 
با سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بی سرپناه ها همه را خانه دار کرد
 
یا می شود که نام کسی را برآن نوشت
با ذکر چند فاتحه ، سنگ مزار کرد
 
یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت
زد شیشه ای شکست و دوید و فرار کرد
 
با سنگ مفت می شود اصلا به لطف بخت
گنجشک های مفت زیادی شکار کرد
 
یا می شود سنگ کسی را به سینه زد
جانت از او گرفت و بدان افتخار کرد
 
یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را 
در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد
 
ناگاه بی مقدمه آمد به حرف سنگ
اینگونه گفتن و سخت مرا بیقرار کرد:
 
تنها به یک جوان فلسطینی ام بده
با من ببین که می شود آنگه چه کار کرد!
 
 
شعری از علی قردوسی  خوانده شده در ضیافت افطار رهبر معظم ایران
  • منصوره اولیایی

Naser Nadimi

نفس می کشد واژه در دفترم

دقیقن دو هفته ست شاعر ترم

دقیقن دو هفته ست در من کسی ست

که هر شب می افتد به جانِ سَرم

من و آشپزخانه و چای و بعد

دوتا قرص سردرد تا می خورم،

خودم را کمی می فرستم به خواب

دوباره می آید کسی...می پرم

برو لعنتی مرد تو خسته است

کهحالی نمانده ست در بسترم

قدم می زنم وسعت خانه را

تف و لعنتم می کند مادرم

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۰
  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات