نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۱۴ مطلب با موضوع «هنر :: داستان های دراماتیک و فیلمنامه» ثبت شده است

نمایشنامه کودک

از علاقمندان مستعد به حوزه نویسندگی و دانشجویان نمایشنامه نویسی دعوت به عمل می‌آید تا برای نگارش نمایشنامه کودک با مجموعه صامت فیلم همکاری نمایند. علاقمندان می‌توانند به آی دی زیر در تلگرام پیام ارسال نمایند.

@sametfilm

  • مجتبی قره باغی
شراب خلر شیراز داده ام از دست

اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!

وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!

گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد...

در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!

کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،

دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!

شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست...

خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!

چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،

به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!

بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟

در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!

حسین جنتی

...............................................

انگار حافظه یاری نمی کند

ای داد، شاهنامه چرا کاری نمی کند؟

نادر برای گشایش به ملک خویش

خونی برای وطن جاری نمی کند؟

حافظ در ابتدای کریمخان نشسته است

شیری برای جنگل ما شاری نمی کند؟

گیرم کبیر بوده کوروش زمان خویش

اکنون برای دایره پرگاری نمی کند!

رابین و جنگل شروود قصه بود

عیارکو، برای من عیاری نمی کند؟

ناوهای اهرمن اینجا به خط شدند

خسرو به کشتی ما صاری نمی کند!

دزدی و اختلاس شده محبوب امتی

کز شرم ز کرده‌ی خود خواری نمی کند

این جمله از طلا بنویسید، مرد پارس

هرگز به درهمی، پاچه خواری نمی کند

ایران برای خاطر بیگانه اشک ریخت

حالا که نوبت اوست، مرد زاری نمی کند؟

قاضی برای مصلحت حرفی نمی زند

قدری عیان، ز آن همه اسراری نمی کند

مجنون، همیشه به لیلی دچار بود

سالهاست ولی، که حس دچاری نمی کند

اینجا خراب شده دیوار شهر نو

بیژن که شکر، حس خماری نمی کند

هاتف، فقط به همین جمله شاد باش

ایران، کمر خمَش به سواری نمی کند

مجتبی قره باغی

..............................................

بعد از دعای صبح, عهد شبم را شکسته ام

عهدی که بسته در نماز شبم را شکسته ام

با اینکه حال هر شب من شد بر توبه و اناب

پیوسته باز، عهد و انابم را شکسته ام

گاهی نشاید البته این نیز دائم است

در کوی لطف تو ادبم را شکسته ام

شادم به شادی شیوا, آن نگار ترک

جانا ببین که ورد لبم را شکسته ام

ای داد پای این معامله ها با خدای خویش

دیدم چگونه صد نسبم را شکسته ام

هاتف، حدیث آن عربی را شنیده ای؟

با توبه هسته ی رطبم را شکسته ام

مجتبی قره باغی

.............................................

گاهی خراب می شود حال من کمی

آنگه تویی که بر این درد مرهمی

بوی خوش از نفست تجویز کن برای من

تنها تویی که عطری و عطار عالمی

انگار شیوه دل بردنت طور دیگریست

در قصه لیلی و در واقع حاتمی

شهریست که شهره ی مردم در آن تویی

شهلا و شهره و حوّای آدمی

لبخند داری و آن قله گونه ات

حظ است و شادیِ بعد ماتمیِ

هم چهل را رها کنم هم چهار را

قول می دهم به شرف دیگر تو خاتمی

هم تو برای منی هم من برای تو

ای داد که بیخیالی و اما در خیالمی

زد مجتبی تفال حافظ به دیشبی

هاتف شدی و به استغفار شادمی

مجتبی قره باغی

...........................................

دیوار ها را هم به نامت می کنم جانم

با اینکه من مسئول نام کوی و میدانم

یک بار نام یک خیابان شد قره باغی

یک بار هم یک نام دیگر که نمیدانم

میدان و کوچه سینما نام خیابان را

با نام همت فاخری فرمانده می خوانم

یک گل دو گل گل ها همه یک نام

ایثار را بنگر من اینجا مات، حیرانم

یک باغ صد گل داده بستانی درختش را

در هر دو حالت باغبان جان داده می دانم

روزی پیام آمد شهید آورده اند و من

با دغدغه درگیر این ابیات می مانم

هر سال از غرب و جنوب و هور، از مرداب

گل های پرپر می برند بالای تهرانم

بر این شقایق های پرپر نقش بسته

فرزند روح الله، سازشگر نمی مانم

یک باغبان مادر، ازو پرسید نامت چیست

گل غنچه شد فریاد زد، گمنام، ایرانم

مجتبی قره باغی

.....................................................

یکی پیکان یکی شاسی سواره

زمستونه ولی بعدش بهاره

یکی میدونیه فیلمم میسازه

یکی فیلمسازه و میدون نداره

جوون مملکت بی کاره بی زن

یه عمره پیش بابا جیره خواره

یه چند تاشون خدایی شغل دارن

تلگرام باشه ادمینم میاره

یکی پیکان یکی شاسی سواره

زمستونه ولی بعدش بهاره

فلان مرد قدیمی پاش لب گور

چهل ساله چهل تا شغل داره

یکی پنجاه و هفت تا زخم داره

یکی می دزده میره چون قراره

یکی با چارو اون با چارصد تن

طلا و پول در حال فراره

عموم سفرش همش بو نفت میده

بابام رفته که نفتش رو بیاره

الان چند ساله مامان توی پستام

کنار عکس بابا لایک میذاره

یکی پیکان یکی شاسی سواره

زمستونه ولی بعدش بهاره

مجتبی قره باغی

.....................................................

کِی بود که با شور تو من محشور بودم

هر چند که زندانی دل محصور بودم

من کنج قفس بودم و مهر تو مرا بس

در عشق و سکوتی که به آن مجبور بودم

ای خط لبانت همه نقاشی رامبراند

تو بوم پر از رنگ و هنر من کور بودم

ای نقش زن سبک نوار دل خونم

منقوش به پرده تو، من از تو دور بودم

مهمانی من دائمی و نام تو مهمان

بر کاغذ بی نام تو من ممهور بودم

سالیست که وابسته به تو هاتف حیران

من بودم و تو بودی و من مهجور بودم

مجتبی قره باغی

.

  • مجتبی قره باغی
چهل سال بعد - خوزستان هنوز دست دشمنه

چهل سال گذشته و هنوز خرمشهر دست عراقی‌هاست.

شهرک‌های مسکونی ساختن و هنوز دارن با لودر خونه‌های مردم آبادان رو خراب می‌کنن.
شیراز زیر آتیش بمب و موشک‌های عراقی‌هاست و هر روز کلی کشته و زخمی می‌دیم.
مادرها شهید شدن و بچه‌ها زیر آوار موندن. پدرها داغدار عزیزاشونن.
هر روز مردم خوزستان تلاش می‌کنن تا شهرشونو پس بگیرن.
همه‌ی دنیا سکوت کردن. بعضیا هم گاهی با هشتگ و کامنت و لایک از کودک کشی عراقی‌ها تو فضای مجازی یه فعالیت‌هایی می‌کنن.

سالهاست یه گروهی از شبه نظامی‌های ایران داره تلاش می‌کنه با سلاح‌هایی که از فلسطین و لبنان و سوریه براش ارسال شده دشمن رو بزنه و خرمشهر رو پس بگیره اما همه دنیا دارن تو رسانه‌هاشون میگن ایران جنایتکاره و داره خونه‌های عراقی‌ها تو شهرک‌های خرمشهر رو میزنه!

سپاه اعلام کرده بود که عراقی‌ها چند روزی فرصت دارن خاک ایران رو ترک کنن و بعدش قراره بهشون موشک بزنن ولی باز هم به ما میگن جنایتکار!

برادر و خواهر چهار و شش ساله‌ی من وقتی داشتن تو کوچه لی لی بازی می کردن زیر موشک عراق‌ها کشته شدن اما حالا که ما داریم اون‌ها رو بیرون میکنیم ما شدیم آدم بده‌ی ماجرا و بدتر از همه اینکه همه هم دارن ما رو محکوم می‌کنن.


«حرومزاده‌ها ما هنوز زنده‌ایم»

"یک مبارز ناشناس سال 1402 از پس کوچه‌های خرمشهر"

 
bayan tools لونا کرمبذکر بالخریف (به یاد فیروز)

دانلود موزیک

  • مجتبی قره باغی
تردید - قسمت اول

سیاوش بی هیچ شکی از خانه خارج شد

هیچ وقت تا این حد مطمئن نبود
برای اولین بار در تمام زندگیش بدون تردید تصمیم خود را گرفته بود
وقتی عاقد برای سومین بار از نرگس پرسید - آیا بنده وکیلم تا شما را به عقد دائمی سیاوش شیرازی در آوردم با مهر...؟ - تردید دوباره به سراغش آمد.
او حتی دلش نمیخواست به زور پدرش به تعمیرگاه مجاز سایپا برود تا به عنوان کار آموز بی مزد، مشغول کاری شود که از آن متنفر است.
درست مثل همان روزی که به خاطر مادرش رشته ای را که دوست نداشت برای ادامه تحصیل در دوره دبیرستان انتخاب کرد و برای همین تردید، ده سال از تحصیل رشته مورد علاقه اش عقب ماند.
سیاوش در تمام تردیدهای زندگیش آن چیزی را که نمیخواست انتخاب کرده بود و به قول خودش مردانه پای آنها ایستاده بود گرچه هیچ کدام انتخاب های خودش نبودند.
اما امروز دیگر هیچ جایی برای تردید وجود نداشت.
تمام مال و اموال زندگیش را فروخته بود تا جان تنها پسرش را که هنور تولد یک سالگیش را ندیده بود نجات دهد.
وقتی هیچ چیزی درست سر جایش نباشد و همیشه سنگ جلوی پای لنگ بیفتد می شود داستان سیاوش. آخر نه اینکه در طول زندگیش خیلی خرم و شاد زندگی کرده بود و همه چیز باب میلش اتفاق افتاده بود، به همین خاطر در ادامه هم همان روند گند زندگی برایش ادامه داشت.
آرش، پسرش در بدو تولد دچار مشکلاتی شد که دکترها می گفتند احتمال زنده ماندنش خیلی کم است. اما به هر ترتیب خدا نخواست و در ان آی سی یو بیمارستان احیا شد و در طول سه ماه مراقبت دکترها زنده ماند.
اما درست در شب تولد نه ماهگی زمانی که سیاوش و نرگس خانه را برای دورهمی خانوادگی آماده می کردند تا ماه گرد تولد آرش را جشن بگیرند آرش بی سر و صدا در گوشه ای در حال رنگ عوض کردن بود.
نرگس برای حاضر کردن آرش به سمت او رفت اما جیغ بلندی کشید و سیاوش سراسیمه خود را از داخل دستشویی به حال و پذیرایی محقر خانه رساند.
مادر، بچه را به سینه فشار میداد و مدام جیغ میکشید. سیاوش بچه را از نرگس جدا کرده و با همان ظاهر نیمه برهنه با شلوار رسمی و بالاتنه لخت به داخل راهروی ساختمان پرید.
آسانسور طبق معمول در یکی از طبقات با در نیمه باز گیر کرده بود و سیاوش دوان دوان پله ها را دو تا یکی پایین می دوید اما زمانی که در محوطه پارکینگ مقابل پراید زوار در رفته اش دستش را برای خارج کردن سوییچ به داخل جیبش برد متوجه شد که کلیدهایش را بالا جا گذاشته است.
دوان دوان به سمت خیابانی که آن طرف محوطه پشت درختان دیوار مانند مقابل ساختمان قرار داشت،دوید. یک وانت پیکان سفید رنگ با چراغهای روشن ،در آن غروب قرمز رنگ رو به تاریکی، در حال نزدیک شدن به آنها بود.
سیاوش بچه را روی دست هایش بالا گرفت و مقابل وانت پرید.
راننده برای اینکه با آنها برخورد نکند ماشین را به سمت جدول کنار خیابان گرفت و ترمزی شدید زد. بلافاصله از ماشین پیاده شد و به سمت سیاوش دوید. او برخلاف تصور، از حالت سیاوش متوجه اتفاق بدی که در حال رخدادن بود شده بود بنابراین به سرعت سیاوش را به داخل ماشین هدایت کرد و به سمت شهر راه افتاد.
از شهرک مسکونی محل زندگی سیاوش تا شهر بیست دقیقه راه بود که راننده این مسیر را ظرف ده دقیقه و با عجله ای بسیار خطرناک طی کرد. تا بیمارستان راهی نمانده بود که سیاوش فریاد زد: نفس نمیکشه...
و همزمان فریاد گریه هایش بلند شد. راننده بدون مکث به سمت بیمارستان میرفت و از طرفی حواسش به آرش بود.
درب بیمارستان مرکزی اصفهان برای خروج آمبولانس در حال باز شدن بود که راننده بدون توجه به ایست دربارن بیمارستان وارد محوطه جنگلی بیمارستان شد و با سرعت زیاد به سمت درب اورژانس رفت.
به خاطر صدای بوق های نیمه ممتد وانت، پرستارها به داخل محوطه دویدند. راننده به سمت سیاوش دوید و در را باز کرد و آرش را از بغل سیاوش بیرون کشید. ساوش بحت زده، خود را از داخل وانت بیرون کشید اما نای ایستادن نداشت. انگار کیلومترها در سربالایی های کوه ها دویده بود و عضلات پایش تحلیل رفته بودند. پایش ذوق ذوق می کرد و با دستهایش سعی میکرد از روی زمین بلند شود که نگهبان اورژانس زیر بغلش را گرفت و او را به داخل سالن اورژانس برد.
گوشهای سیاوش دیگر چیزی نمیشنید. صداهایی کم آوا در گوشش ویز ویز میکردند.
دکتر اخوی به اتاق احیا، جناب دکتر اخوی هر چه سریعتر به اتاق احیا...
راننده کنار سیاوش، روی صندلی های سرد و خنک فلزی سالن اورژانس نشست. دستش را روی دوش سیاوش گذاشت و در گوشش گفت توکل کن به خدا.
سیاوش چیزی نمیشنید. انگار ندایی آهسته کم رنگ با پژواک زیاد در ذهنش قسم می خورد... به خدا... به خدا...
چشمان سیاوش که تار و کدر شده بود با دو سه تا سیلی آرام دوباره جان گرفتند. دکتر اخوی متخصص کودکان روبروی سیاوش ایستاده بود.
شما پدر بچه هستید؟ آره دیگه از چهرت معلومه. خدا رو شکر پسرت برگشت. اون الان حالش خوبه ولی باید چند تا عکس از قلبش بگیری.
در همین لحظه نگهبان اورژانش با یک پیراهن مشکی به سمت سیاوش آمد.
دکتر: جعفری، مشکی برای چی آرودی مرد حسابی؟
نگهبان: آقای دکتر شرمنده، اینجا بوتیک نیست که، دیدم این بنده خدا لخته، یه پیرهن اضافی داشتم گفتم بیارم تنش کنه.
دکتر: باشه بده بهش و بعد کمک کن که زودتر به کارای بچش برسه.
سیاوش بلند شد و در حال پوشیدن پیرهن به سمت درب خروجی راه افتاد. راننده از کنار آبسردکن به سمت سیاوش دوید.
راننده: داداش کجا میری؟
سیاوش: باید برم خونه پول بیارم
راننده: من پول همرام هست
سیاوش: دمت گرم داداش تا الانم خیلی حال دادی ولی باید برم خانمم رو هم بیارم
راننده با اصرار، سیاوش را به سمت خانه برد و همانجا منتظر ماند تا سیاوش همراه همسرش برگردد و آنها را به بیمارستان برساند.
زنگ خانه به صدا در آمد. مادر زن سیاوش که چند دقیقه ای بود به منزل آنها رسیده بود در را باز کرد و با دیدن پیراهن مشکی سیاوش جیغ بلندی کشید و نقش زمین شد.
نرگس با شتاب به سمت درب خانه دوید اما قبل از اینکه چیزی بگوید سیاوش داد زد: آرش حالش خوبه.
نرگس با خنده و گریه مادرش را از روی زمین بلند کرد. صورتش خیس اشک بود و لبهایش خندان.
نرگس: مامان بلند شو،مامان جون بلند شو آرش حالش خوبه.
مادر آرام آرام چشمهایش را باز کرد و دوباره لباس مشکی سیاوش را دید.
سیاوش: مامان من با عجله و اضطراب از خونه رفتم و حواسم نبود چیزی تنم نیست. این لباسم نگهبان بیمارستان بهم داده...

اگر دوست دارید ادامه بدم کامنت کنید تا
ادامه داستان رو بنویسم
  • مجتبی قره باغی
پروانه

پروانه لابه لای گل های باغچه بالا و پایین می رفت، انگار در همان ابتدا که از پیله در آمده بود بال هایش توان بلند پریدن را هم داشتند. سبزی باغچه و رنگ های گل ها سیرابش می کردند.

صدای آژیر. "صدایی که هم اکنون می شنوید صدای آژیر قرمز است و بدین معناست که باید به پناهگاه بروید."

پروانه که پناهگاهش باغچه است؟!

اصلا صدای آژیر را که نمی شناسد!!

بوووووم

پروانه.

پروانه جان مادر

فریادی که از میان آوار و آژیر آمبولانس و آتش نشانی شنیده می شد صدای مادر پروانه بود که کودک چند ماهه اش را در روروئک میان حیاط تنها گذاشته بود تا از "علی کاشی" بقال سر کوجه یک پستانک نو بخرد.

"مجتبی قره باغی"

  • مجتبی قره باغی
عشق سیاه من "داستان"

نمیدانم از کجا شروع شد.نمیدانم چطور عاشقش شدم.فقط یادم می آید یک روز از مادرم خواستم تا مرا به آن مجتمع ببرد.باید اورا می دیدم.باید از او میخواستم همیشه کنارم بماند.همیشه مواظب ام باشد.یادم آمد!سوم راهنمایی بودم.دختری درس خوان و نجیب و آرام که همه معلم ها دوستش داشتند.همه آرزوی موفقیت اش را میکردند.همه به فکر پیشرفت و ترقی اش بودند.همان دختری که چهره ای مظلوم داشت و چشم های سیاه و درشت و حالت خمار مانند اش و سفیدی رنگ صورتش که بر مظلومیت و معصومیت چهره اش می افزود.از آرامش اش طوفان ها فرو می‌نشست و هرگز آن لبخند همیشگی از لب هایش جدا نمی‌شد.آری یادم میاید این گونه بودم!یادم میاید وقتی آن زن فرشته خوی،همان خانوم رهبر،وقتی به مدرسه آمد و مرا عاشق کرد.دیگر آن چهره ی آرام درونش غوغا بود و آن لبخن گاه گاه گم میشد و در تفکری عمیق فرو میرفت.خانوم رهبر بود ودرس عشقش که مرا دیوانه وار اسیر کوچه های تنگ و قدیمی خیابان سی متری و آن کوچه ی نزدیک مجتمع ولایت کرده بود.حسین او چقدر چهره اش خاص بود؛چشم های آبی و چهره ای پاک و مظلوم چون رنگ چشم هایش.اصلا شبیه خانوم رهبر نبود و نمیدانم آن چهره ی زیبا را از کجا آورده بود.از همان موقع بود که عاشق شدم و راه آن سازمان دانش آموزی،همان انجمن اسلامی دانش آموزان،مسیر هر روزم شد.کسی را آنجا نمیشناختم ولی همه با من آشنا بودند.نمیدانم چطور بود که همان روز اولی هم نامم را دانستند و هم لفظ خواهر را به آن افزودند.
ادامه در " ادامه مطلب"

  • مجتبی قره باغی

در ادامه داستان اتوبوس که قبلا به صورت مکتوب در سایت قرار داده بودم و برای راحتی شما، داستان رو به صورت صوتی و نمایشی براتون اجازه کردم، امیدوارم بپسندید

داستان صوتی اتوبوس

  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات