از علاقمندان مستعد به حوزه نویسندگی و دانشجویان نمایشنامه نویسی دعوت به عمل میآید تا برای نگارش نمایشنامه کودک با مجموعه صامت فیلم همکاری نمایند. علاقمندان میتوانند به آی دی زیر در تلگرام پیام ارسال نمایند.
@sametfilm
- ۰ نظر
- ۲۲ مهر ۰۳ ، ۱۴:۰۱
از علاقمندان مستعد به حوزه نویسندگی و دانشجویان نمایشنامه نویسی دعوت به عمل میآید تا برای نگارش نمایشنامه کودک با مجموعه صامت فیلم همکاری نمایند. علاقمندان میتوانند به آی دی زیر در تلگرام پیام ارسال نمایند.
@sametfilm
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست...
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!
حسین جنتی
...............................................
انگار حافظه یاری نمی کند
ای داد، شاهنامه چرا کاری نمی کند؟
نادر برای گشایش به ملک خویش
خونی برای وطن جاری نمی کند؟
حافظ در ابتدای کریمخان نشسته است
شیری برای جنگل ما شاری نمی کند؟
گیرم کبیر بوده کوروش زمان خویش
اکنون برای دایره پرگاری نمی کند!
رابین و جنگل شروود قصه بود
عیارکو، برای من عیاری نمی کند؟
ناوهای اهرمن اینجا به خط شدند
خسرو به کشتی ما صاری نمی کند!
دزدی و اختلاس شده محبوب امتی
کز شرم ز کردهی خود خواری نمی کند
این جمله از طلا بنویسید، مرد پارس
هرگز به درهمی، پاچه خواری نمی کند
ایران برای خاطر بیگانه اشک ریخت
حالا که نوبت اوست، مرد زاری نمی کند؟
قاضی برای مصلحت حرفی نمی زند
قدری عیان، ز آن همه اسراری نمی کند
مجنون، همیشه به لیلی دچار بود
سالهاست ولی، که حس دچاری نمی کند
اینجا خراب شده دیوار شهر نو
بیژن که شکر، حس خماری نمی کند
هاتف، فقط به همین جمله شاد باش
ایران، کمر خمَش به سواری نمی کند
مجتبی قره باغی
..............................................
بعد از دعای صبح, عهد شبم را شکسته ام
عهدی که بسته در نماز شبم را شکسته ام
با اینکه حال هر شب من شد بر توبه و اناب
پیوسته باز، عهد و انابم را شکسته ام
گاهی نشاید البته این نیز دائم است
در کوی لطف تو ادبم را شکسته ام
شادم به شادی شیوا, آن نگار ترک
جانا ببین که ورد لبم را شکسته ام
ای داد پای این معامله ها با خدای خویش
دیدم چگونه صد نسبم را شکسته ام
هاتف، حدیث آن عربی را شنیده ای؟
با توبه هسته ی رطبم را شکسته ام
مجتبی قره باغی
.............................................
گاهی خراب می شود حال من کمی
آنگه تویی که بر این درد مرهمی
بوی خوش از نفست تجویز کن برای من
تنها تویی که عطری و عطار عالمی
انگار شیوه دل بردنت طور دیگریست
در قصه لیلی و در واقع حاتمی
شهریست که شهره ی مردم در آن تویی
شهلا و شهره و حوّای آدمی
لبخند داری و آن قله گونه ات
حظ است و شادیِ بعد ماتمیِ
هم چهل را رها کنم هم چهار را
قول می دهم به شرف دیگر تو خاتمی
هم تو برای منی هم من برای تو
ای داد که بیخیالی و اما در خیالمی
زد مجتبی تفال حافظ به دیشبی
هاتف شدی و به استغفار شادمی
مجتبی قره باغی
...........................................
دیوار ها را هم به نامت می کنم جانم
با اینکه من مسئول نام کوی و میدانم
یک بار نام یک خیابان شد قره باغی
یک بار هم یک نام دیگر که نمیدانم
میدان و کوچه سینما نام خیابان را
با نام همت فاخری فرمانده می خوانم
یک گل دو گل گل ها همه یک نام
ایثار را بنگر من اینجا مات، حیرانم
یک باغ صد گل داده بستانی درختش را
در هر دو حالت باغبان جان داده می دانم
روزی پیام آمد شهید آورده اند و من
با دغدغه درگیر این ابیات می مانم
هر سال از غرب و جنوب و هور، از مرداب
گل های پرپر می برند بالای تهرانم
بر این شقایق های پرپر نقش بسته
فرزند روح الله، سازشگر نمی مانم
یک باغبان مادر، ازو پرسید نامت چیست
گل غنچه شد فریاد زد، گمنام، ایرانم
مجتبی قره باغی
.....................................................
یکی پیکان یکی شاسی سواره
زمستونه ولی بعدش بهاره
یکی میدونیه فیلمم میسازه
یکی فیلمسازه و میدون نداره
جوون مملکت بی کاره بی زن
یه عمره پیش بابا جیره خواره
یه چند تاشون خدایی شغل دارن
تلگرام باشه ادمینم میاره
یکی پیکان یکی شاسی سواره
زمستونه ولی بعدش بهاره
فلان مرد قدیمی پاش لب گور
چهل ساله چهل تا شغل داره
یکی پنجاه و هفت تا زخم داره
یکی می دزده میره چون قراره
یکی با چارو اون با چارصد تن
طلا و پول در حال فراره
عموم سفرش همش بو نفت میده
بابام رفته که نفتش رو بیاره
الان چند ساله مامان توی پستام
کنار عکس بابا لایک میذاره
یکی پیکان یکی شاسی سواره
زمستونه ولی بعدش بهاره
مجتبی قره باغی
.....................................................
کِی بود که با شور تو من محشور بودم
هر چند که زندانی دل محصور بودم
من کنج قفس بودم و مهر تو مرا بس
در عشق و سکوتی که به آن مجبور بودم
ای خط لبانت همه نقاشی رامبراند
تو بوم پر از رنگ و هنر من کور بودم
ای نقش زن سبک نوار دل خونم
منقوش به پرده تو، من از تو دور بودم
مهمانی من دائمی و نام تو مهمان
بر کاغذ بی نام تو من ممهور بودم
سالیست که وابسته به تو هاتف حیران
من بودم و تو بودی و من مهجور بودم
مجتبی قره باغی
چهل سال گذشته و هنوز خرمشهر دست عراقیهاست.
شهرکهای مسکونی ساختن و هنوز دارن با لودر خونههای مردم آبادان رو خراب میکنن.
شیراز زیر آتیش بمب و موشکهای عراقیهاست و هر روز کلی کشته و زخمی میدیم.
مادرها شهید شدن و بچهها زیر آوار موندن. پدرها داغدار عزیزاشونن.
هر روز مردم خوزستان تلاش میکنن تا شهرشونو پس بگیرن.
همهی دنیا سکوت کردن. بعضیا هم گاهی با هشتگ و کامنت و لایک از کودک کشی عراقیها تو فضای مجازی یه فعالیتهایی میکنن.
سالهاست یه گروهی از شبه نظامیهای ایران داره تلاش میکنه با سلاحهایی که از فلسطین و لبنان و سوریه براش ارسال شده دشمن رو بزنه و خرمشهر رو پس بگیره اما همه دنیا دارن تو رسانههاشون میگن ایران جنایتکاره و داره خونههای عراقیها تو شهرکهای خرمشهر رو میزنه!
سپاه اعلام کرده بود که عراقیها چند روزی فرصت دارن خاک ایران رو ترک کنن و بعدش قراره بهشون موشک بزنن ولی باز هم به ما میگن جنایتکار!
برادر و خواهر چهار و شش سالهی من وقتی داشتن تو کوچه لی لی بازی می کردن زیر موشک عراقها کشته شدن اما حالا که ما داریم اونها رو بیرون میکنیم ما شدیم آدم بدهی ماجرا و بدتر از همه اینکه همه هم دارن ما رو محکوم میکنن.
«حرومزادهها ما هنوز زندهایم»
"یک مبارز ناشناس سال 1402 از پس کوچههای خرمشهر"
سیاوش بی هیچ شکی از خانه خارج شد
پروانه لابه لای گل های باغچه بالا و پایین می رفت، انگار در همان ابتدا که از پیله در آمده بود بال هایش توان بلند پریدن را هم داشتند. سبزی باغچه و رنگ های گل ها سیرابش می کردند.
صدای آژیر. "صدایی که هم اکنون می شنوید صدای آژیر قرمز است و بدین معناست که باید به پناهگاه بروید."
پروانه که پناهگاهش باغچه است؟!
اصلا صدای آژیر را که نمی شناسد!!
بوووووم
پروانه.
پروانه جان مادر
فریادی که از میان آوار و آژیر آمبولانس و آتش نشانی شنیده می شد صدای مادر پروانه بود که کودک چند ماهه اش را در روروئک میان حیاط تنها گذاشته بود تا از "علی کاشی" بقال سر کوجه یک پستانک نو بخرد.
"مجتبی قره باغی"
نمیدانم از کجا شروع شد.نمیدانم چطور عاشقش شدم.فقط یادم می آید یک روز از مادرم خواستم تا مرا به آن مجتمع ببرد.باید اورا می دیدم.باید از او میخواستم همیشه کنارم بماند.همیشه مواظب ام باشد.یادم آمد!سوم راهنمایی بودم.دختری درس خوان و نجیب و آرام که همه معلم ها دوستش داشتند.همه آرزوی موفقیت اش را میکردند.همه به فکر پیشرفت و ترقی اش بودند.همان دختری که چهره ای مظلوم داشت و چشم های سیاه و درشت و حالت خمار مانند اش و سفیدی رنگ صورتش که بر مظلومیت و معصومیت چهره اش می افزود.از آرامش اش طوفان ها فرو مینشست و هرگز آن لبخند همیشگی از لب هایش جدا نمیشد.آری یادم میاید این گونه بودم!یادم میاید وقتی آن زن فرشته خوی،همان خانوم رهبر،وقتی به مدرسه آمد و مرا عاشق کرد.دیگر آن چهره ی آرام درونش غوغا بود و آن لبخن گاه گاه گم میشد و در تفکری عمیق فرو میرفت.خانوم رهبر بود ودرس عشقش که مرا دیوانه وار اسیر کوچه های تنگ و قدیمی خیابان سی متری و آن کوچه ی نزدیک مجتمع ولایت کرده بود.حسین او چقدر چهره اش خاص بود؛چشم های آبی و چهره ای پاک و مظلوم چون رنگ چشم هایش.اصلا شبیه خانوم رهبر نبود و نمیدانم آن چهره ی زیبا را از کجا آورده بود.از همان موقع بود که عاشق شدم و راه آن سازمان دانش آموزی،همان انجمن اسلامی دانش آموزان،مسیر هر روزم شد.کسی را آنجا نمیشناختم ولی همه با من آشنا بودند.نمیدانم چطور بود که همان روز اولی هم نامم را دانستند و هم لفظ خواهر را به آن افزودند.
ادامه در " ادامه مطلب"
در ادامه داستان اتوبوس که قبلا به صورت مکتوب در سایت قرار داده بودم و برای راحتی شما، داستان رو به صورت صوتی و نمایشی براتون اجازه کردم، امیدوارم بپسندید