نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

برای عاشق یا بهار است یا پاییز!

اجازه می‌فرمایید،‌ گاهی خواب شما را ببینم؟

همسرم پرسید که مجتبی یادمه کتابهای دیگه ای رو هم از صالح اعلا بعضی شبها میخوندی که خیلی عاشقانه بود؟!
خب؟
اون رو دوباره بخون
باشه می‌خونم برات
نه اون رو هم ضبط کن میخوام هر وقت خواستم گوش بدم
بخشی از این کتاب رو هم خوندم که البته دوست دارم تمام کتابهای صالح اعلا رو بخونم اما نگران کپی رایتش هستم برای همین در حد ناخنک زدن به کتاب، اون رو ضبط کردم و روی صفحه ام گذاشتم.
با خوندن این کتاب حظ خاصی خواهید برد. قبلا هم ازش نوشتم. بخونیدش.


 
bayan tools مجتبی قره‌باغینوشته محمد صالح اعلا

دانلود موزیک

  • ۶ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۳۲
  • مجتبی قره باغی
خوندن، آینده سازه

سلام!

همیشه با خودم فکر میکنم چرا تاثیر کتاب خوندن بیشتر از هر نوع مطالعه دیگه ایه. این مطالعه میتونه شامل تماشای فیلم های علمی و غیره باشه و یا شنیدن کتاب های صوتی.

برخی از محققین به این نتیجه رسیدن که تاثیر خوندن مطالب (داستان) مستهجن خیلی بیشتر و خطرناکتر از تماشای فیلم های پورنه!

به نظر میرسه این نتیجه ی هک شدن و درک عمیق مطلب در نوع مواجهه با متن (اعم از فیلم، کتاب، صوت) باشه.

مثالی که زدم مثال خوبی نیست اما موثره.

برخی دیگر از محققین که در زمینه آموزه های انگیزشی و قدرت درون فعالیت می کنن معتقدن اگر میخوای اتفاق و آرزویی که داری محقق بشه، اون رو روی کاغذ بنویس.

(کتاب بنویس تا اتفاق بیفتد)

دلیلش چی می تونه باشه؟

من فکر میکنم دلیل ایجاد انگیزه و پیش رفتن به سوی آرزو و تحققش پس از نوشتن هم می تونه این باشه که شما داری متن رو میخونی. یعنی همزمان با نوشتن داری اون رو مطالعه می کنی و در ذهنت هکش می کنی.

متاسفانه خاطرم نیست تو کدوم کتاب این مطلب رو خوندم که زمان مطالعه، نگران فراموش کردن مطالب، دقایق یا ساعاتی پس از مطالعه نباشید چون یادداشت ها و مطالب در مغز شما جای خودشون رو پیدا کردن و ذخیره شدن و در زمان مناسب که شما اراده کنید اونها در دسترس شما خواهند بود. (مثلا همین الان من نام کتاب رو یادم نیست اما اون بخش مهم در ذهنم هک شده و خارج نمیشه)

بنابراین مطالعه کتاب در هر سن و در هر جایگاهی قطع به یقین در ادامه مسیر زندگی شما تاثیر خواهد گذاشت. بنابراین اگر نمیخوای آینده ات رو تغییر بدی اصلا سراغ مطالعه نرو چون مطالعه کردن، چه بخوای چه نخوای روی زندگیت تاثیر میذاره.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۴۱
  • مجتبی قره باغی
تبر بدوش، فرنگیس

کتاب خاطرات فرنگیس حیدر پور را طی دو سه روز اخیر خواندم. عجب نفس گیر بود خاطرات این شیرزن. نویسنده به خوبی خاطرات را روایت کرده بود. شروع بسیار خوب داستان با کودکی و ازدواج در سنین پایین و غیرتمندی مردان ایرانی تا رسیدن به جنگ و ذکر خاطرت نفسگیر فرنگیس در مقابل ناملایمات که چه عرض کنم در مقابل همه ی دنیایی که داشت جهانش را خراب می کرد. مگر می شود یک زن اینقدر سختی در زندگی بکشد؟

البته تمام زنها و مردهایی که در این داستان کنار فرنگیس نامشان دیده می شود همتراز و همپای او سختی کشیده اند با این تفاوت که او کتابش نوشته شد و البته به زعم خود کارهایی محیرالعقول نیز انجام داده بود.

دعوتتان می کنم به خواندن کتاب فرنگیس به قلم مهناز فتاحی.

تکه ای از کتاب:

نزدیک چشمه بودیم که یک دفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستی راستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشمهای من خیره شد. انگار می خواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و می خواستند آب بخورند. یکی از آنها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکی شان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.

حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه می کرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگی ام جلوی چشمم آمد. اگر دیر می جنبیدیم، به دستشان می افتادیم و کارمان تمام بود. به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.» پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسه غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان.

سرباز پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت هایی که با تبر چیلی میشکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.

با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمی کرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.

چشمم به سنگهای کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان می افتادم، کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم: «تو هاو پشتمی »

سرباز عراقی، هول هولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد.

 دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بی معطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ می کشیدم. نعره ام توی دشت و تپه های آوه زین پیچیده بود. مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خون آلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود. پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه کار می کنی؟ ولشان کن، فرنگیس »

سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبه رویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازه دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید: «امان... امان.»

مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را می شکنم. سرباز بیچاره، از اینکه من آن قدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم می لرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش می کردم مچش را ول نکنم. باید می ایستادم. یاد دایی ام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۰
  • مجتبی قره باغی
یک فیلم، یک کتاب + معرفی کتاب

سلام به روی ماهتون

امروز قصد دارم هم یه فیلم خوب معرفی کنم بهتون هم یه کتاب خوب

این فیلم رو اگر زبان اصلیش رو هم دانلود کنید مشکل سانسوری نداره تا جایی که خاطرمه

فیلم البته مال سال 1392 2014ه و اولین فیلم بلند کارگردان دیمین شزله

ویپلش  Whiplash

موضوع فیلم درباره موسیقیه و تم اصلی فیلم درباره تلاش (البته نظر من اینه و میشه تم های دیگه های تصور کرد)

پسر نوجوانی که عاشق درام نوازیه و کمی تو این کار ضعیفه و احتیاج به تمرین با استادی حرفه ای داره که تو این مسیر با مشکلاتی روبرو میشه

حتما این فیلم که یکی از شاهکارهای دیمن هست رو ببینید

لینک دانلود دوبله ی فیلم رو همراه نسخه زبان اصلی براتون میذارم

دوبله

زبان اصلی با زیررنویس فارسی

و حالا بریم سراغ یه کتاب

زن زیادی اثری از زنده یاد جلال آل احمد

نثری تقریبا روان با آن ادبیات خاص جلال که شیرینی خاصی در بیان ایجاد میکند و تصوری زیبا از دوران قدیم در ذهن می سازد.

آن دوران مردسالارانه را به راحتی میتوان از لابه لای داستانی که حتی مردها در آن حضور ندارند نیز حس کرد.

این کتاب رو در اپلیکیشن طاقچه میتونید به صورت رایگان دانلود کنید و بخونید. یکی از مزایاش اینه که کتاب پی دی اف نیست و میتونید اندازه فونت، سطرها و غیره و ذلک رو درش تغییر بدید

قسمتی از متن داستان رو از طاقچه اسکرین گرفتن براتون

  • مجتبی قره باغی
چه کسی از دیوانه ها نمی ترسد؟

خیلی عصبانی ام از دست نویسنده
نوع نوشتاری البته با سیر داستانی کلاسیک فرق داشت
ما دارای یک آغاز و میانه و پایان نبودیم
یک داستان گزارشی پر از داستان درونش
جالب بود و خوشم اومد
اما خیلی عصبانی ام از دست نویسنده
کلی سوال به وجود آورد و جواب ندادقاتل شاهی و زنده موندن شاهی
پسری که مستانه رو حامله کرد
علت شهادت زن شاهی و و

این کتاب رو پیشنهاد میدم بهتون که بخونید

در ادامه مطلب هم نقد و بررسی این رمان به قلم محمد داداش زاده رو براتون نشر دادم

  • مجتبی قره باغی
فیدیبو یا طاقچه

این کتابخونه ی ناقص من تو فیدیبوئه

و این هم کتابخونه که نه، یه عالمه کتاب تلنبار شده توی طاقچمه

حالا فهمیدید چرا کرم خرید کتابخوان سراسر وجودم رو گرفته؟
بماند که برای این کتابها باید کلی پول بدم با این اوضاع گرونی در صنعت چاپ
مگه میشه همه ی اینهارو یه جا توی کیفت همیشه و همه جا همراه داشته باشی؟!
نه دیگه نمیشه!

حالا برای اینکه این همه هزینه نکنی برای خرید کلی کتاب باید اون همه هزینه کنی برای خرید کتابخوان و بعد هم کلی هزینه کنی برای خرید کتاب های یکم ارزونتر دیجیتالی از ارائه دهنده های مختلف

بگذریم

این دو تا رو معرفی کردم ازین جهت که یه چند تایی نکته از هر دو بگم

روی ادامه مطلب (علامت پلی که فلش بهش اشاره کرده) بزن بخون بقیه اش رو اگر خواستی ادامه بدی....

↓↓↓↓

  • مجتبی قره باغی
شبهای روشن

وصف این کتاب رو زیاد شنیدم. انقدر که نوشته بودن باید عاشق باشی و مزه عشق را چشیده باشی؛ انقدر که نوشته بودن باید یکی عاشقت شده باشد تا بفهمی ناستنکا در کجای داستان قرار داره.

کتاب در یک سوم ابتدایی کمی ثقیله که اون هم به خاطر اوهام ذهنی راوی بود. درست از جایی که داستان ناستنکا شروع میشه، عاشقانه های رمان پای به میدان میذارن. داستانی عاشقانه که در انتها می تونه اشک های شما رو جاری کنه. یکی از ویژگی های داستان اینه که شما رو مجبور به حدس و گمان هایی درباره شخصیت ها میکنه گویی شاید داستایوفسکی قصد شوکه کردن خواننده رو داشته، اما در آخر متوجه میشید که نه اینطور نیست و داستان روال واقعی رو داره پیش میره و خیلی پیچیدگی و در هم ریختگی نداره.
پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
اگر علاقه دارید میتونید این رمان رو اپلیکیشن های کتابخوان مثل طاقچه و فیدیبو مطالعه کنید.

تکه ای از داستان:
وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۵۲
  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات