نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

سرکوب - علاقه شخصی بنده به یاس و هیچکس

وقتی به آینده فکر کنی کم کار میشی

ببین رپ یه اسب وحشیه که سوار کار نداره نمیتونه کسی ازش تو ایران مایه حلال وار دراره
تا جایی که هنرمند هیچ فرقی با یه خلافکار نداره

پس هر کی سر میز ما اومد بگو که قرارداد نیاره
اینه که تا قسط ها زیاد شد کم کم ورس ها کم شد

از اون طرف چه جرم هایی که با یه امضا حل شد
یعنی که سلیقه طرف همیشه دخیله وسط همینه تحمیله نظر نتیجه تخریبه اثر

ولی وقتی که از سرت آب بگذره کلا میگی بهتره خودم تکلیفو یکسره کنم
تا اینجا عمرمو ضرر کردم هزینشم میدم من که تا همینجا رو اومدم پس بقیشم میرم

منی که از اعتماد بی جا هنوز آبستنم ولی در نهایت میدونم اینو که باعث منم
دیدم اون ها که با خنده جلو میان ناکسترن در آخر دیدم متکی به مشتی خاکسترن

فهمیدم فقط پدر مادر میگه پسرم دخترم بقیه که این اسمو ببرن مفت برن
دخترم باا ولم کن حرکت کاملا فوله یارو علنا میخواد با چشم تو رو حاملت کنه

میگه تو پسرمی قدمت رو چشممه میبینی پاش برسه حاضره گردنتو بشکنه
هر کی میخواد شیکمتو سفره کنه تا به خودت بیای اون دورا یه نقطه شده

من دیوونه میرم بیرون ولی عاقل میرم خونه دیگه هیچی نمیتونه منو غافلگیرم کنه
حتی اون که با شخصیت با یه صدای سلامت میگه دارم میرم فلان جا ولی کرایه ندارم

میگی کمک کنم از بقیه خواهش نکنه فردا میبینی همونجاست یارو کارش همونه
اینه که شک از تو خیابونو کوچه میاد و مغز تبدیل میشه به هوش سیاه

اینجا بچه تمرین میبینه با یه لحنه محکم اول از همه یاد میگیره اون بیرون همه گرگن
میفهمه فقط خودشو ببینه بقیه همه نوکر و بالاخره شک به آدما درون ذات بچه گل کرد

تو اون سن آرزوهاش مثله ناموسشه ولی نابودیه آرزوها میشه آموزش بعدی
یعنی آینده هات بهت تحمیل شدن بذار منظورمو یه جور دیگه تکمیل کنم

یادمه بچه بودم تو جمع یکی صدام کرد بزرگ جمع بود یه کم نگاهم کرد
بهم گفت میخوای چیکاره شی بهش گفتم فضانورد گفت پول رو زمینه دنبالش تو فضا نگرد

تو درسهاتو قبول شو فضا مضا پیشکشت با دو تا جمله میخواست آرزوهام هیچ بشه
میدیدم همه نمه میخندیدن زیر لبی میخواستم که آب شم برم زیر زمین

الان هم زیر زمینم وقتی خوردم از همه لگد حداقل اینجا هیشکی منو مسخره نکرد
اونی که رو نداشت تو داشت ولی میدونست چشه

مدام با خودش گفت از این بد تر هم میتونست بشه
هر چی بود گذشت فقط جای زخمش موند مینویسمو مینویسمو بالا میره گردش خون

روزی رو میبینم جوری حالم خوبه که چسبیدم به سقف اون روز اگه منو دیدی فقط بگو حقش بود
البته شاید فکر بکنی که موزیک شغل منه ولی نه موزیک یه عشقه که توم شعله وره

ولی در واقع این روزا هدف هام تویه بیراهه اسیره سن که میره بالا میفهمی که بی مایه فطیره
اسم امروز هست فردا نه میگین چرا خب فردا از ما بهترون میان ما میریم کنار

نمه نمه دور و برت خالی میک
  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۱
  • مجتبی قره باغی
چشمان هیز زنانه

#دوباره_خوانی_پست_های_جذاب_قدیمی_نوشتن_گاه

سنگین است. احساس می کنم شانه هایم را می فشارد.

گاهی تمام سعیم را می کنم سربلند نکنم، اما همیشه اینطور نمی شود و آن لحظه، لحظه ی باخت است.

لحظه ای که گلوله میخوری. گلوله تیز تیز.

باید مرد باشی تا منظورم را خوب درک کنی.

وقتی از کناره ی عابر پیاده در حال عبور هستی. زمانی که به مغازه ای برای خرید می‌روی، وقتی در جمع میهمانان هایی هستی که شاید اولین بار است و یا شاید سالی یک بار آنها را می‌بینی.

وقتی کنار سکوی پارک، بیخ تئاترشهر نشسته ای و با دوستانت داری گپ میزنی یا زمانی که در کافه داری سیگارت را دود می کنی و دلستر خوش‌طعمت را آرام آرام می نوشی؛ به جز نگاه خدا همیشه یک نگاه که به سبکی نگاه خدا نیست، شانه هایت را سنگین می کند.

پلکهایت را البته بیشتر.

 معذبت می کند نگاه زنها.

آری!

معلوم نیست چگونه نگاه می کنند و چه در سر دارند!؟

به چه فکر می کنند که فکرشان سوار بر سوی نگاهشان به سوی جسم تو پرتاب می شود.

زن ها با نگاهشان چنان تو را می بلعند گویی لقمه غذایی بیش نیستی.

با حجاب و بی حجاب هم ندارد.

از هر نوع با هر تفکری.

بارها برای خود من پیش آمده که سرم را بلند کرده ام و از میان چادر سیاه روبرویم فقط دو چشم را دیده ام که بلافاصله از چشمهایم فرار کرده اند.

نمی‌دانم در کوی اخلاق بانوان هم هیزی معنا دارد یا نه!؟

نکند آنها به چشم برادری مردان را نظاره می کنند!؟

یا شاید لحظه ای شوی آینده‌شان را تجسم می نمایند در ذهنِ...

هر چه هست فقط کافیست تو سرت را بلند کنی و همان زن را نگاه کنی،آنگاه تو یک مرد هیز بدکرداری.

  • ۱ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۸
  • مجتبی قره باغی

ویدئوی آنرمال
کاری از آذر خرم



  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۱
  • مجتبی قره باغی
حمایت از آذر خرم

اینجانب مجتبی قره باغی فرزند پدرم بدینوسیله از خانم آذر خرم به خاطر ساخت ویدئوهای مناسب اجتماعی و غیره حمایت می کنم.


  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۷
  • مجتبی قره باغی
یادداشتی بر فیلم Lion 2016 "شارو"

سارو کودک ۵ ساله شبانه در میان سکوت پر جمعیت ترین کشور دنیا گم می‌شود و سال‌ها دور از خانواده در نقطه ای دور کنار خانواده ای فداکار بزرگ می شود. او روزی به وطن بازگشته و خانواده حقیقی اش را پیدا می کند.

این شاید داستان چند خطی فیلم است که میتوان بدون هیچ هیجان برای کسی تعریف کرد.

اما شارو یا Lion نام فردیست که گارث دیویس اولین تجربه سینمایی اش را بر اساس زندگی واقعی او ساخته است.

فیلم با بازی کودکی سارو میان پروانه ها در کنار روستای محل سکونتش آغاز می‌شود. برادر بزرگترش "گودو" او را صدا می کند و کودک از میان بازی و تفریح خارج شده و برای کار مهیا می‌شود. شغل گودو و شارو دزدی زغال سنگ از روی قطار حمل زغال است. آنها با درآمدشان از این راه تقریبا نیمی از درآمد خانواده را تامین می‌کنند.

یک شب با اصرار سارو، او نیز همراه 

  • ۱ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۴۸
  • مجتبی قره باغی
نامه یک زن برای روز مرد

💌 نامه یک بانو به بانوان ایران عزیز :

بانو سلام!

روز مرد نزدیکه و به نظرم اومد، چند جمله ای هم از مردها بگیم...

کلی عکس و متن دیدم اینروزا برای روز مرد... خانمی که کیکی به شکل جوراب درست کرده یا دسته گلی از جوراب...

جملاتی مثل جوراب پاره هاتو تحمل کن روز مرد نزدیکه همسرم.

در ظاهر شاید تمام اینا شوخی به نظر برسن اما !

توی این زمونه مرد بودن جرات میخواد که برای رفاه حال زن و بچه صبح زود بزنی بیرون و تو تاریکیه شب برگردی...

مردهای این دوره جوانی و زندگی کردن رو فراموش کردند، فشار مخارج و مسئولیت زندگی، بی سر و صدا دونه دونه موهای تیره شون رو سفید میکنه...

راستی خانما، تا حالا همسراتون از آرزوهاشون براتون گفتن؟

بی انصافیه که اینهمه گذشت و تلاش رو در قالب شوخی ها باب شده قرار بدیم و مظلومیت و تلاش این بخش از هستی رو نبینیم.

 بانو...!

گاهی نگاهی به دستهای همسرت بنداز...

و به خطوطی که در اطراف چشم ها و پیشونی همسرت داره عمیق میشه...

گاهی به جای اینکه تو آغازکننده باشی، سکوت کن و اجازه بده که لحظاتی او هم گوینده باشه و از خودش بگه...

بانو..! گاهی عکسهاشو از جوانی تا الان کنار هم بچین و باور کن فقط تو جوانیتو توی این خونه نذاشتی...

مرتب تلاششو در ترازو قرار نده و باعرضه بودن و نبودنش رو با کمتر و بیشتر داشتن دارائیهاش قیاس نکن...

سعیش رو ببین... و تغییراتشو بخاطر تو و زندگی مشاهده کن...

بانو! کاش به جای هدیه دادنها و گرفتن ها، زمانی رو صرف شنیدنه بدون قضاوت کنیم.

اصلا فکر کردیم که چرا اینهمه هدیه که این روزا رد و بدل میشه، نتونسته عشق رو در جامعه بیشتر کنه؟

✅ بانو بیا امسال کنار هر هدیه ای که برای همسرت تهیه کردی، توی یه برگ کاغذ حداقل 20 تا ویژگی همسرت رو هم بنویس و ازش بخاطر این ویژگی هاش تشکر کن... (اون رو هم ضمیمه ی هدیه ات کن)

مطمئن باش نتایج شگفت آوری در وجود خودت و او خواهی دید...

یادمون باشه بین ما، سپاسگزاری و مشاهده ی همه جانبه ی افراد خیلی کم شده... و نوشته ی تو سپاسگزاری بزرگی خواهد بود برای جهان و جهانیان.🙏

🌺پیشاپیش روز مردانه‌ی شیر مردان مبارک

  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۷
  • مجتبی قره باغی
رد دادم رفت

تقریبا که نه، دقیقا ۴ بعد از ظهر هشتم فروردین بود، همین چند روز پیش. منم مثل خیلی های دیگه رفته بودم سر کار.

پشت میز نشسته بودم و با یکی از همکارام که از قضا دوست قدیمیمه داشتیم یه چیزی نگاه میکردیم که من یه حس عجیبی بهم دست داد، سرم به طرز عجیب و جالبی گیج رفت. خواستم از جام بلند شم که محکم سر جام افتادم. خندم گرفته بود. علی گفت چی شده؟! گفتم نمیدونم فکر کنم، سرم... یهو متوجه شدم نمیتونم حرفم رو تو دهنم جمع کنم.

خلاصه بی اینکه حرفی بزنم از جام بلند شدم و از اتاقم بیرون رفتم. یه طوری سرم گیج میرفت که انگار دو نفر داشتن سر منو با دست به چپ و بعد دوباره به راست هول میدادن. دوباره دراز به دراز ولو شدم زمین.

اینبار مثل قبل یه سر درد یا سیاهی رفتن چشم نبود. اینبار نزدیک به ۱۰ دقیقه سر گیجه داشتم.

بچه ها زنگ زدن اورژانس که با مخالفت من برای اعزام ماشین، یه سری راهنمایی از امدادگر پشت تلفن گرفتن و با ماشین منو رسوندن بیمارستان چمران.

سرتون رو درد نیارم. بعد از اینکه فهمیدم فشارم ۱۶ رو ۱۲ه ترس برم داشت، یه زیر زبونی خوردم و رفتم برای سی تی اسکن مغز.

بعد از کلی پول خرج کردن دکتر گفت خدارو شکر یه گرفتگی رگ در مغز رو رد کردی. بله همون سکته رو می گفت. سمت چپ بالا تنم شل شده بود و صورتم ول کرده بود. 

ازون روز کلا خوابیدم تو خونه و این نمایی که عکسش رو دیدید جلو چشامه. گوشی به دست هم هستم البته. خدا به همه سلامتی بده ان شالله ولی برای اولین بار بیماری ترسناک سکته رو لمس کردم و فهمیدم چطوره!! راستش انگار رفتی پارک و چرخ و فلک بازی کردی، برای من که اینطور بود.

البته علتش رو خوب میدونم.

به خاطر اتفاقات جدیدی بود که تو محل کارم افتادن و من رو متعجب کردن.

مراقب اتفاقات عجیب محل کارتون باشید، چون ممکنه در نیمه های دهه ی ۳۰ زندگیتون شمارو به یه خیر بزرگ مثل عسل بدیعی بدل کنه.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۱
  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات