#دوباره_خوانی_پست_های_جذاب_قدیمی_نوشتن_گاه
سنگین است. احساس می کنم شانه هایم را می فشارد.
گاهی تمام سعیم را می کنم سربلند نکنم، اما همیشه اینطور نمی شود و آن لحظه، لحظه ی باخت است.
لحظه ای که گلوله میخوری. گلوله تیز تیز.
باید مرد باشی تا منظورم را خوب درک کنی.
وقتی از کناره ی عابر پیاده در حال عبور هستی. زمانی که به مغازه ای برای خرید میروی، وقتی در جمع میهمانان هایی هستی که شاید اولین بار است و یا شاید سالی یک بار آنها را میبینی.
وقتی کنار سکوی پارک، بیخ تئاترشهر نشسته ای و با دوستانت داری گپ میزنی یا زمانی که در کافه داری سیگارت را دود می کنی و دلستر خوشطعمت را آرام آرام می نوشی؛ به جز نگاه خدا همیشه یک نگاه که به سبکی نگاه خدا نیست، شانه هایت را سنگین می کند.
پلکهایت را البته بیشتر.
معذبت می کند نگاه زنها.
آری!
معلوم نیست چگونه نگاه می کنند و چه در سر دارند!؟
به چه فکر می کنند که فکرشان سوار بر سوی نگاهشان به سوی جسم تو پرتاب می شود.
زن ها با نگاهشان چنان تو را می بلعند گویی لقمه غذایی بیش نیستی.
با حجاب و بی حجاب هم ندارد.
از هر نوع با هر تفکری.
بارها برای خود من پیش آمده که سرم را بلند کرده ام و از میان چادر سیاه روبرویم فقط دو چشم را دیده ام که بلافاصله از چشمهایم فرار کرده اند.
نمیدانم در کوی اخلاق بانوان هم هیزی معنا دارد یا نه!؟
نکند آنها به چشم برادری مردان را نظاره می کنند!؟
یا شاید لحظه ای شوی آیندهشان را تجسم می نمایند در ذهنِ...
هر چه هست فقط کافیست تو سرت را بلند کنی و همان زن را نگاه کنی،آنگاه تو یک مرد هیز بدکرداری.
- ۱ نظر
- ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۸