نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانی» ثبت شده است

پروانه

پروانه لابه لای گل های باغچه بالا و پایین می رفت، انگار در همان ابتدا که از پیله در آمده بود بال هایش توان بلند پریدن را هم داشتند. سبزی باغچه و رنگ های گل ها سیرابش می کردند.

صدای آژیر. "صدایی که هم اکنون می شنوید صدای آژیر قرمز است و بدین معناست که باید به پناهگاه بروید."

پروانه که پناهگاهش باغچه است؟!

اصلا صدای آژیر را که نمی شناسد!!

بوووووم

پروانه.

پروانه جان مادر

فریادی که از میان آوار و آژیر آمبولانس و آتش نشانی شنیده می شد صدای مادر پروانه بود که کودک چند ماهه اش را در روروئک میان حیاط تنها گذاشته بود تا از "علی کاشی" بقال سر کوجه یک پستانک نو بخرد.

"مجتبی قره باغی"

  • مجتبی قره باغی
عشق سیاه من "داستان"

نمیدانم از کجا شروع شد.نمیدانم چطور عاشقش شدم.فقط یادم می آید یک روز از مادرم خواستم تا مرا به آن مجتمع ببرد.باید اورا می دیدم.باید از او میخواستم همیشه کنارم بماند.همیشه مواظب ام باشد.یادم آمد!سوم راهنمایی بودم.دختری درس خوان و نجیب و آرام که همه معلم ها دوستش داشتند.همه آرزوی موفقیت اش را میکردند.همه به فکر پیشرفت و ترقی اش بودند.همان دختری که چهره ای مظلوم داشت و چشم های سیاه و درشت و حالت خمار مانند اش و سفیدی رنگ صورتش که بر مظلومیت و معصومیت چهره اش می افزود.از آرامش اش طوفان ها فرو می‌نشست و هرگز آن لبخند همیشگی از لب هایش جدا نمی‌شد.آری یادم میاید این گونه بودم!یادم میاید وقتی آن زن فرشته خوی،همان خانوم رهبر،وقتی به مدرسه آمد و مرا عاشق کرد.دیگر آن چهره ی آرام درونش غوغا بود و آن لبخن گاه گاه گم میشد و در تفکری عمیق فرو میرفت.خانوم رهبر بود ودرس عشقش که مرا دیوانه وار اسیر کوچه های تنگ و قدیمی خیابان سی متری و آن کوچه ی نزدیک مجتمع ولایت کرده بود.حسین او چقدر چهره اش خاص بود؛چشم های آبی و چهره ای پاک و مظلوم چون رنگ چشم هایش.اصلا شبیه خانوم رهبر نبود و نمیدانم آن چهره ی زیبا را از کجا آورده بود.از همان موقع بود که عاشق شدم و راه آن سازمان دانش آموزی،همان انجمن اسلامی دانش آموزان،مسیر هر روزم شد.کسی را آنجا نمیشناختم ولی همه با من آشنا بودند.نمیدانم چطور بود که همان روز اولی هم نامم را دانستند و هم لفظ خواهر را به آن افزودند.
ادامه در " ادامه مطلب"

  • مجتبی قره باغی
سینما چه مستند و چه داستانی، کافیست تو الفبای آن را (سینما) بدانی.
حالا باید مشق کنی،
صد بار از روی سرمشقت بنویس.
شاعر می شوی، داستان نویس، ادیب، پزشک و شاید هم فیلمساز.
به هر حال الفبا، تو را باسواد می کند.
این سلیقه و خلاقیت توست که از تو خالق می سازد.
حالا سر مستند چیست دعوا کن، باز هم می بینی، مستند مستند است.
داستانی داستانی، مستند داستانی، داستان هم مستند است.
فیلم فیلم است و سینما همچنان سینما.
اینها هم راه هایی هستند برای رسیدن به درک هر آن چیزی که باید به آن برسی و ایمان بیاوری؛ خدا، زندگی، ماده یا هر چیزی.
شاید که نه، حتما به همین خاطر است که به سوی علم حقیقی باید رفت. علمی که فقط برای رسیدن به خدا و حقیقت است نه آن چیزی که برای عُجب و اثبات خویش باشد.
تو فیلمت را بساز، مانند سید شهیدان اهل قلم، آقا سید مرتضی آوینی، که هر چه کرد در آن بستر آماده، برای خدا کرد.

"همه ی سینمای من مرتضی است"
  • مجتبی قره باغی

سومین جشنواره ملی باران


زمان اجرای جشنواره : نیمه دوم اردیبهشت ۹۲


۸۸۷۸۶۲۱۲ 


baranfest@gmail.com


نشانی: تهران خیابان ولیعصر تقاطع میرداماد دانشکده مهندسی نقشه برداری دانشگاه خواجه نصیر

دبیر جشنواره: رسول زارع
وضعیت جشنواره: در حال اجرا

 

مهلت ارسال آثار :

تا 15 فروردین 1392





پوستر سومین جشنواره بازان
  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات