عشق سیاه من "داستان"
نمیدانم از کجا شروع شد.نمیدانم چطور عاشقش شدم.فقط یادم می آید یک روز از مادرم خواستم تا مرا به آن مجتمع ببرد.باید اورا می دیدم.باید از او میخواستم همیشه کنارم بماند.همیشه مواظب ام باشد.یادم آمد!سوم راهنمایی بودم.دختری درس خوان و نجیب و آرام که همه معلم ها دوستش داشتند.همه آرزوی موفقیت اش را میکردند.همه به فکر پیشرفت و ترقی اش بودند.همان دختری که چهره ای مظلوم داشت و چشم های سیاه و درشت و حالت خمار مانند اش و سفیدی رنگ صورتش که بر مظلومیت و معصومیت چهره اش می افزود.از آرامش اش طوفان ها فرو مینشست و هرگز آن لبخند همیشگی از لب هایش جدا نمیشد.آری یادم میاید این گونه بودم!یادم میاید وقتی آن زن فرشته خوی،همان خانوم رهبر،وقتی به مدرسه آمد و مرا عاشق کرد.دیگر آن چهره ی آرام درونش غوغا بود و آن لبخن گاه گاه گم میشد و در تفکری عمیق فرو میرفت.خانوم رهبر بود ودرس عشقش که مرا دیوانه وار اسیر کوچه های تنگ و قدیمی خیابان سی متری و آن کوچه ی نزدیک مجتمع ولایت کرده بود.حسین او چقدر چهره اش خاص بود؛چشم های آبی و چهره ای پاک و مظلوم چون رنگ چشم هایش.اصلا شبیه خانوم رهبر نبود و نمیدانم آن چهره ی زیبا را از کجا آورده بود.از همان موقع بود که عاشق شدم و راه آن سازمان دانش آموزی،همان انجمن اسلامی دانش آموزان،مسیر هر روزم شد.کسی را آنجا نمیشناختم ولی همه با من آشنا بودند.نمیدانم چطور بود که همان روز اولی هم نامم را دانستند و هم لفظ خواهر را به آن افزودند.
ادامه در " ادامه مطلب"
خواهری خون میخواهد،هزار دنگ و فنگ دارد،مگر می شود به این راحتی خواهر شد؟!به هر حال گرمی آن ها برایم عادی نبود.زیاد داغ میکردم و به بدنم سازگار نبود.اما عشق او مرا میبرد و ساعت ها طول میکشید که آن جا مینشستم و او را می نگریستم.همه آنجا آن شکل بودند.همه را آنگونه میدیدم.همه زیبا بودند.وجودش آرامش خاصی داشت و حس حمایت را به من میبخشید.گرم بود و پر ابهت و پر صلابت.هرچه بود حس عجیبی را در من زنده میکرد.آن روز رفتم مجتمع فرهنگی ولایت.مثل همیشه زیبا بود.فکر میکنم او نیز دلش با من همراه بود.همراه شدیم.همه جارا گشتیم.شمال و جنوب و شرق و غرب باهم بودیم.همه ی خیابان هارا باهم قدم میزدیم.عطر آغوشش را گرفته بودم و خودم را محکم در آغوشش پنهان میکردم تا مبادا کسی مرا از او جدا کند.خانوم رهبر از عشق میگفت و از درد و از خون.میگفت چشم هایتان را باز کنید که مبادا گرفتار شوید.ولی من گرفتار شده بودم.گرفتار عشقی سیاه.تا یادم میاید همیشه میگفتند سیاه مکروه است،شگون ندارد.اما من عاشق همین سیاهی بودم و کراهت را در آن احساس نمیکردم.هیچوقت فکر نمیکردم همدمی را پیدا کنم که انقدر به من نزدیک باشد و من باشد و عاری از هرگونه منیت دیگر.او انگار من بود و من او.خانوم رهبر از سیاست میگفت و سیاست من پنهان شدن در آغوش او بود.خانوم بسیار دانایی بود و خیلی چیز ها می فهمید و استاد خبره ای بود.مثل یک مادر با ما برخورد میکرد و من هم مادرانه دوستش داشتم.صمیمیت بی اندازه ی او محیط گرمی را فراهم میکرد و میتوانستیم آزادانه بیندیشیم و اظهار نظر کنیم.میتوانستیم آزادانه زندگی را بشناسیم و عشق را بدانیم و لمس کنیم.او راه این عشق را برایم نشان کرد و من هم با شتاب هرچه بیشتر با ذوق خاصی به سمت آن میرفتم.مانند همان سی مرغ که در جستجوی سیمرغ بودند آخر او را یافته بودم و رهایی ممکن نبود.آن روز ها یادم میاید حسین هم گه گداری همراه خانوم رهبر میامد و من مثل همیشه در زیبایی و معصومیت او غرق بودم! چشم هایش عجیب بود و درک خاصی میخواست تا او را بفهمی. حس میکردم بودن او برایم خوش یمنی است! آنقدر که دوستش داشتم و به بودن او خو گرفته بودم. یادم میاید وقتی خانوم رهبر اولین بار آمد و مارا زبده خطاب کردو حس اعتماد به نفس عجیبی به من بخشید.من هیچ نبودم و او هویتی به من بخشید که حس میکردم از قبل با آن آشنا بودم.بچه بودم اما بزرگی میافتم و اندیشه ام فراتر بال میگرفت و همه چیز را میدیدم.شاید از قبل نخبه بودم ولی زبده بودن چیز دیگری بود.شاید همان عشق بود!هرچه بود هیچوقت فراموشم نمیشود.وقتی که خانوم رهبر از در وارد شد و آن بزرگی و ابهت مرا درگیر خود کرد.آن سیاهی که پشتش نه یک دریا بلکه یک اقیانوس عشق و محبت و سفیدی و پاکی را پنهان کرده بود.و یادم میاید آن لحظه که حسین روی پاهایم نشسته بود و با زبان کودکانه اش مرا فرشته ی مهربان خطاب کرد و گفت زیبایی ام در میان این ردای تاریک بسیار قابل توجه است.چشم هایش میخندید و من آن عشق مشترک انسانیت و آن روح پاک را با تمام وجود حس میکردم.با آن نگاه پاکش مرا فرشته ی زیبا خطاب کرد و چیزی را که خود نمیدانستم به من فهماند. نمی دانم زبان کودکانه ی او بود یا عشق نهفته ی من که مرا مشتاق تر کرد و عشقم را شعله ور تر.ولی آن نگاه معصوم و آن چشم ها هیچگاه یادم نمیرود که با تمام کودکانگی اش حرفی بزرگ زد و مرا و تمام وجودم را در عشق فرو برد.و هر لحظه که بیشتر از آن روز میگذرد بیشتر عاشق میشوم و بیشتر از جلوی آن مجتمع میگذرم که اولین همراهیمان از آنجا شروع شد و من پس از سال ها اولین جایزه ی کارنامه ام را آن جا از مادرم گرفتم.و من آن سیاه زیبا را بر خود زیوری ساختم و در هرجای دنیا و بدون هیچ واهمه ای،آزادانه سفر کردم! آزادانه راه رفتم و آزادانه زندگی کردم.چه کسی گفته آزادی در برهنگی است؟! من خود را با این سیاه زیبا آزاد کرده ام. یادم میاید می گفتند چادری ها خشک اند و احساس ندارند و پاکی ندارند و فلان و فلان و هیچ چیز ندارند.اما من خودم را یافتم که همه چیز دارم و همه کس دارم و احساس دارم و میفهمم آزادی را.و هیچگاه آن چهره ی مهربان خانوم رهبر فراموشم نمیشود که مادرانه آموخت خودم باشم و خودم همه چیز را بیابم و کشف کنم و تحلیل کنم و خودم درک کنم.و هیچگاه حسین با آن زبان کودکانه و درک بزرگش فراموشم نمیشود که معصومیت آن نگاهش جرقه ای بود که عشق مرا شعله ور ساخت. و هرسال که هدیه ی تولدم را از مادرم در آن مجتمع میخواهم و این شروع همراهی دیگری است هرچه پر رنگ تر و زیباتر تا سالی دیگر. چه زیباست آن جمله ی عامیانه که میگویند؛<<مشکی رنگ عشق است!>> آری رنگ عشق است!عشقی پر ابهت و رازی از آن میراث دور که شاید در حال فراموشی است.اما در هر زمان وهر مکان هیچگاه از سیاهی زیبای او کم نمیشود و این عشق کمرنگ نمیشود.آری مشکی رنگ عشق است...
سیده مهدیه هاشمی