نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۱۴ مطلب با موضوع «هنر :: داستان های دراماتیک و فیلمنامه» ثبت شده است

اتوبوس

ارجاع به لیتنک زیر جهت پست صوتی داستان

http://neveshtangah.ir/post/450

سلام ,من ستاره ام, کلاس سوم راهنمایی, عاشق رشته گرافیک, یه برادر کوچکتر از خودم دارم, الان کلاس دوم دبستانه. پدر و مادرم مهمترین و با ارزش ترین چیزهای زندگیمن.

۱۲ دی ماه بود.

وقتی از مدرسه بر می گشتم خیلی خوشحال بودم که فاصله مدرسه م تا خونمون زیاده و قرار شده از امسال خودم تنها به مدرسه برم و برگردم .

 شب وقتی پدرم اومد خونه بعد از شام با مادرم برای من یه جلسه مهم تشکیل دادن, در رابطه با همین موضوع تنها برگشتن به خونه. پدرم تاکید داشت که از میدون نزدیک مدرسه تا خونه رو با اتوبوس بیام.

از مدرسه تا خونمون دو تا ایستگاه فاصله ست البته دو تا ایستگاه تقریبا طولانی. یه خیابون دو طرفه با عرض کم که صاف و مستقیم مدرسه رو وصل میکنه خونمون. دو طرف خیابان پر از درخته, طوری که همیشه یه سایه طولانی مثل تاریکی تونل روی خیابون رو گرفته.

  • مجتبی قره باغی
کرم خاکی

این داستان را حدودا ده سال پیش نوشتم

کرم خاکی
یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. روزی روزگاری کرم خاکی که در میان خاکها زندگی می کرد، خسته و کوفته سرش را از میان خاکها بیرون آورد. با خود گفت: آخه این چه زندگی است که من دارم. هر روز خاک، خاک، خاک . 
کرم به گریه و زاری پرداخت و رو به خدای خویش گفت: خداوندا! تو مقدر نمودی که من کرم خاکی باشم هر روز خاک بخورم و خاک پس دهم و در خاک فرو روم . خدایا حال آرزویی دارم که تنها تو می توانی آن را برآورده سازی. آرزو دارم که روشنایی آب را ببینم و در آب بمیرم. 
خداوند آرزوی کرم خاکی را برآورده نمود و کرم خاکی وارد آب شد. چشمانش از روشنایی آب بینا شد. مست آب شده بود. آنقدر آب نوشید که تبدیل به کرم چاق و چله ای شد و پوست خاکی اش به سفیدی گرایید. هشت پایی که از آنجا می گذشت نگاهی به او انداخت و گفت: «تو اینجا چکار می کنی؟ از اینجا برو» کرم خاکی گفت: « از اینجا بروم؟ حالا که به آب رسیدم رهایش کنم؟ امکان ندارد.» هشت پا گفت : «خودت میدانی از من به تو گفتن بود.»
کرم خاکی در آب می رقصید و طنازی می نمود. ماهی بزرگی که کرم خاکی را زیر نظر گرفته بود به او نزدیک شد و  سر صحبت را باز کرد. کرم خاکی از عطش بی نهایت خود می گفت. کرم خاکی جز آب هیچ نمی دید و ماهی جز کرم. کرم خاکی مست آب و ماهی مست کرم.  کرم از ماهی خواست تا از روشنایی آب برایش بگوید. ماهی که آن کرم چاق و چله هوش از سرش بریده بود از آب برای او سخن می گفت و با هر نکته ای که باز می گفت حلقه ای از بدن کرم را می بلغید. کرم چنان از خود بیخود شده بود که درد را حس نمی نمود. شاید هم به روی خود نمی آورد تا ماهی دست از گفتن باز نکشد. ماهی تکه تکه کرم را می بلعید. تا آنکه کرم خاکی نیمه جان شد. روبه ماهی کرد و گفت: « ماهی، آیا شرم نمی کنی؟ » 
ماهی خنده ای سر داد و گفت:  « از تقدیر شکایت مکن عزیزم. » کرم گفت: « تقدیر من برآنست که در آب بمیرم تو نیز باش و تقدیر خویش را ببین.»
ماهی کرم را بلعید . ناگهان دردی وجودش را فراگرفت. قلاب ماهیگیری دهان ماهی را درید. پسرک ماهیگیر خوشحال و خندان قلاب را بالا کشید. لحظه ای بعد ماهی بر روی خاک جان داد. پسرک ماهی را برداشت و به سمت خانه حرکت کرد. 
تقدیم به آنان که رنج زیستن در دنیای فانی را چشیده اند. اولیایی
  • ۱ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۰
  • منصوره اولیایی

رابینسون کروزوئه

سرگذشت رابینسون کروزوئه - قسمت دوم
کاری از: مجتبی قره باغی

دانلود و پخش

  • مجتبی قره باغی

رابینسون کروزوئه

سرگذشت رابینسون کروزوئه - قسمت دوم
کاری از: مجتبی قره باغی

دانلود و پخش

  • مجتبی قره باغی

رابینسون کروزوئه

سرگذشت رابینسون کروزوئه - قسمت اول
کاری از: مجتبی قره باغی

دانلود و پخش

  • مجتبی قره باغی
  • مجتبی قره باغی

پسرک قرار بود در مراسم افتتاحیه فروشگاه بزرگ ساحلی که پدرش به عنوان شهردار در آن سخنرانی می کند عملیات چتربازی را انجام دهد و از همان بالا شاخه های گلی را که همراه داشت بر سر مردم حاضر در ساحل بریزد.

شهردار در حال تعریف کردن از خدماتش در طول چند سال اخیر است و افتتاح این فروشگاه را یکی از بهترین راههای جذب توریست میداند.

اما در لحظه ای که به حساسترین قسمت صحبتهایش می رسد ناگهان متوجه می شود که صدایش به خاطر زیاده روی در نوشیدن نوشیدنیهای الکل دار قبل از شروع برنامه دچار خروسک شده و حالا در میانه ی سخنرانیش دیگر صدایی از حنجره اش در نمیاید.

در همین لحظات به ذهنش رسید که چه میشد اگر در این لحظات اتفاقی خاص و عجیب رخ میداد و نگاه حضار را به سوی دیگری سوق میداد و باعث می شد که مراسم افتتاحیه تعطیل شود.

  • ۲ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۱۷
  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات