نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

شراب خلر شیراز داده ام از دست

شراب خلر شیراز داده ام از دست

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ۰۳:۳۹ ق.ظ

اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!

وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!

گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد...

در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!

کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،

دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!

شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست...

خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!

چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،

به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!

بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟

در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!

حسین جنتی

...............................................

انگار حافظه یاری نمی کند

ای داد، شاهنامه چرا کاری نمی کند؟

نادر برای گشایش به ملک خویش

خونی برای وطن جاری نمی کند؟

حافظ در ابتدای کریمخان نشسته است

شیری برای جنگل ما شاری نمی کند؟

گیرم کبیر بوده کوروش زمان خویش

اکنون برای دایره پرگاری نمی کند!

رابین و جنگل شروود قصه بود

عیارکو، برای من عیاری نمی کند؟

ناوهای اهرمن اینجا به خط شدند

خسرو به کشتی ما صاری نمی کند!

دزدی و اختلاس شده محبوب امتی

کز شرم ز کرده‌ی خود خواری نمی کند

این جمله از طلا بنویسید، مرد پارس

هرگز به درهمی، پاچه خواری نمی کند

ایران برای خاطر بیگانه اشک ریخت

حالا که نوبت اوست، مرد زاری نمی کند؟

قاضی برای مصلحت حرفی نمی زند

قدری عیان، ز آن همه اسراری نمی کند

مجنون، همیشه به لیلی دچار بود

سالهاست ولی، که حس دچاری نمی کند

اینجا خراب شده دیوار شهر نو

بیژن که شکر، حس خماری نمی کند

هاتف، فقط به همین جمله شاد باش

ایران، کمر خمَش به سواری نمی کند

مجتبی قره باغی

..............................................

بعد از دعای صبح, عهد شبم را شکسته ام

عهدی که بسته در نماز شبم را شکسته ام

با اینکه حال هر شب من شد بر توبه و اناب

پیوسته باز، عهد و انابم را شکسته ام

گاهی نشاید البته این نیز دائم است

در کوی لطف تو ادبم را شکسته ام

شادم به شادی شیوا, آن نگار ترک

جانا ببین که ورد لبم را شکسته ام

ای داد پای این معامله ها با خدای خویش

دیدم چگونه صد نسبم را شکسته ام

هاتف، حدیث آن عربی را شنیده ای؟

با توبه هسته ی رطبم را شکسته ام

مجتبی قره باغی

.............................................

گاهی خراب می شود حال من کمی

آنگه تویی که بر این درد مرهمی

بوی خوش از نفست تجویز کن برای من

تنها تویی که عطری و عطار عالمی

انگار شیوه دل بردنت طور دیگریست

در قصه لیلی و در واقع حاتمی

شهریست که شهره ی مردم در آن تویی

شهلا و شهره و حوّای آدمی

لبخند داری و آن قله گونه ات

حظ است و شادیِ بعد ماتمیِ

هم چهل را رها کنم هم چهار را

قول می دهم به شرف دیگر تو خاتمی

هم تو برای منی هم من برای تو

ای داد که بیخیالی و اما در خیالمی

زد مجتبی تفال حافظ به دیشبی

هاتف شدی و به استغفار شادمی

مجتبی قره باغی

...........................................

دیوار ها را هم به نامت می کنم جانم

با اینکه من مسئول نام کوی و میدانم

یک بار نام یک خیابان شد قره باغی

یک بار هم یک نام دیگر که نمیدانم

میدان و کوچه سینما نام خیابان را

با نام همت فاخری فرمانده می خوانم

یک گل دو گل گل ها همه یک نام

ایثار را بنگر من اینجا مات، حیرانم

یک باغ صد گل داده بستانی درختش را

در هر دو حالت باغبان جان داده می دانم

روزی پیام آمد شهید آورده اند و من

با دغدغه درگیر این ابیات می مانم

هر سال از غرب و جنوب و هور، از مرداب

گل های پرپر می برند بالای تهرانم

بر این شقایق های پرپر نقش بسته

فرزند روح الله، سازشگر نمی مانم

یک باغبان مادر، ازو پرسید نامت چیست

گل غنچه شد فریاد زد، گمنام، ایرانم

مجتبی قره باغی

.....................................................

یکی پیکان یکی شاسی سواره

زمستونه ولی بعدش بهاره

یکی میدونیه فیلمم میسازه

یکی فیلمسازه و میدون نداره

جوون مملکت بی کاره بی زن

یه عمره پیش بابا جیره خواره

یه چند تاشون خدایی شغل دارن

تلگرام باشه ادمینم میاره

یکی پیکان یکی شاسی سواره

زمستونه ولی بعدش بهاره

فلان مرد قدیمی پاش لب گور

چهل ساله چهل تا شغل داره

یکی پنجاه و هفت تا زخم داره

یکی می دزده میره چون قراره

یکی با چارو اون با چارصد تن

طلا و پول در حال فراره

عموم سفرش همش بو نفت میده

بابام رفته که نفتش رو بیاره

الان چند ساله مامان توی پستام

کنار عکس بابا لایک میذاره

یکی پیکان یکی شاسی سواره

زمستونه ولی بعدش بهاره

مجتبی قره باغی

.....................................................

کِی بود که با شور تو من محشور بودم

هر چند که زندانی دل محصور بودم

من کنج قفس بودم و مهر تو مرا بس

در عشق و سکوتی که به آن مجبور بودم

ای خط لبانت همه نقاشی رامبراند

تو بوم پر از رنگ و هنر من کور بودم

ای نقش زن سبک نوار دل خونم

منقوش به پرده تو، من از تو دور بودم

مهمانی من دائمی و نام تو مهمان

بر کاغذ بی نام تو من ممهور بودم

سالیست که وابسته به تو هاتف حیران

من بودم و تو بودی و من مهجور بودم

مجتبی قره باغی

.

نظرات (۷)

با نظر نازی موافقم
جواب شما هم خیلی خوب

ای کاش همین دنیا خدا جوایزمون رو بده

سلام

من هیچ اطلاعاتی از انواع شعر و سبک ها و قافیه و ردیف و... ندارم اما این شعر رو خیلی دوست دارم، یک جوری هم یادت رو میبره به چیزهایی ک تو زندگی از دست دادی هم دلت رو یک جور قشنگ وخاص تنگ میکنه و میلرزونه

دوستش دارم کلا

پاسخ:
سلام

دقیقا همینه
یادت میاره چه کارهایی رو نکردی به امید جایی که نمیدونی حقیقت داره یا نه
بنظرم خدا باید بابت همین انتخاب از همین دنیا شروع کنه پاداش دادن تا نوبت به اونور برسه

.
.

شعر زیبایی هست و چالشی ولی آخرش نتیجه نگرفته همچنان سردرگم

پاسخ:
زنده باشی 🌹

شراب خلر شیراز  خورد و خل گردید 

جهان به دور سرش چو پرگار می گردید

تمام دار و ندارش با اگر توأمان گردید

پی برنده میان سیاه و سپید می گردید

کمی گذشت و او کسل گردید 

و همچنان پی خمره گیراتری می گردید

 

 

 

پاسخ:
ممنون 
.

روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
و آنها که کرده ایم یکایک عیان شود

یا رب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از اینجا روان شود

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود

میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی
پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود

نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

خرم دلی که در حرم آباد امن و عیش
حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود

این کار دولتست نداند کسی یقین
سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود

سعدی

پاسخ:

سلام

قصد شرکت تو مسابقه رو ندارم چون چیز خاصی نمیخوام بنویسم
من توقع داشتم آخرش یه طور دیگه تموم بشه

پاسخ:
سلام و سپاس

.

سلام
عرض ادب خدمت همه و جناب ادمین وبلاگ
بنظر من این شاعر داره از الان فرض رو بر این میگذاره که قیامتی وجود نداره و اینجا کلا ضرر کرده که متشرع بوده

پاسخ:
سلام
ممنون از نظرتون
بعدا برای پاسخ به شما و البته اعلام برندگان،کامنت و پاسخم به شما رو ادیت خواهم کرد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی