غزل هجرت
پنجشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۳، ۰۴:۴۰ ب.ظ
حس می کنم انگار دگر وقت فرار است
یک عمر همین بود و همینست و قرار است
خون دل و تنهایی و تاریکی مفرط
آغاز چنین بوده که در نهایت انتظار است
هر روز شروع تازه امید به بهبود
دنیا نه به بهبود مکافات به دار است
یک روز پدر روی خر و طفل پیاده
یک روز دگر هر دو پیاده و خر اینبار سوار است
سخت است شرایط برود هر که نخواهد
هجرت هم از این خاک نه از روی خیار است
هر روز فرو میبَرَدم ایده ی رفتن
ای داد که این ایده ی پایانی کار است
تصمیم خودت گیر که هاتف نه به فکر است
اینجا که خزان شد برو آنجا که بهار است
مجتبی قره باغی (هاتف ری)
![[bayan-tools.blog.ir]](https://bayanbox.ir/view/4535448912638678983/viberstickers.ru-00401.png)
باید ببینی دلت کجا خوشه، دلت کجا آرامش داره
این زمین که اصلا جای موندن نیست.
آدما همه دروغین پوشالی و تو خالین
همه برا استفاده آدمو می خوان
هرکاری کنی دهنشون دروازه ی شهر
پس خودتو بغل کن
خودتو عشق است