غزل هجرت
پنجشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۳، ۰۴:۴۰ ب.ظ
حس می کنم انگار دگر وقت فرار است
یک عمر همین بود و همینست و قرار است
خون دل و تنهایی و تاریکی مفرط
آغاز چنین بوده که در نهایت انتظار است
هر روز شروع تازه امید به بهبود
دنیا نه به بهبود مکافات به دار است
یک روز پدر روی خر و طفل پیاده
یک روز دگر هر دو پیاده و خر اینبار سوار است
سخت است شرایط برود هر که نخواهد
هجرت هم از این خاک نه از روی خیار است
هر روز فرو میبَرَدم ایده ی رفتن
ای داد که این ایده ی پایانی کار است
تصمیم خودت گیر که هاتف نه به فکر است
اینجا که خزان شد برو آنجا که بهار است
مجتبی قره باغی (هاتف ری)
باید ببینی دلت کجا خوشه، دلت کجا آرامش داره
این زمین که اصلا جای موندن نیست.
آدما همه دروغین پوشالی و تو خالین
همه برا استفاده آدمو می خوان
هرکاری کنی دهنشون دروازه ی شهر
پس خودتو بغل کن
خودتو عشق است