مگه لحظه ای بی اضطراب هست؟
لج کردم
با دنیا
با خدا
با زندگی
با وطنم که این سالها همه چیز بوده جز وطنم
خسته ام
خیلی به سرم میزنه که همه چیزو ول کنم برم
دژاوو!
اما انگار همه چیز برام اشناس
اصلا دنیای دیگه ای وجود داره؟
پس چرا همه چیز اشناس؟
یعنی دارم دنیای قبلیم رو دوباره تکرار میکنم؟
اینکه خیلی بده!
نه شاید داره بهم اثبات میشه این اینده ایه که خوابش رو دیدم و قراره به خاطر افعال اونروزم به این اینده برسم!
یعنی قبلا خواب اینده رو دیدم که امروز یهو اون برام اشناس؟
ای داد اگر اینطوری باشه کابوس هم زیاد دیدم.
تو یکی دو سال گذشته خوابهای زیادی دیدم که دارم تو خیابونا با دشمنی که اومده مردمم رو بکشه و خاکم رو بگیره میجنگم و خیلی وقتها هم از دستشون فرار میکردیم.
یعنی باز قراره برای خاک و وطنی که فقط توش بدنیا اومدم و هیچی جز بدبختی برام نداشته بجنگیم؟
خدایا تو چی؟
از این خاک خسته شدم!
دارم از تو هم خسته میشم که فقط داری نگاه میکنی...
لج کردم؟
خستم!
میخوام همه چیزو رها کنم برم.
خیلی خودمو تهدید کردم.
زخم روده ام داره بدتر میشه انگار.
مگه لحظه ای بی اضطراب هست؟
باید برم...
.
با صدای خودم
عالی بود