نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

واقعا ما شیمیایی شدیم؟!

يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ب.ظ
Kamran Najafzadeh

واقعا ما شیمیایی شدیم؟!

اینجا در حومه دمشق انگار خواب می بینم. شورشی ها خانه به خانه تونل زده اند. دوچرخه های بچه ها رها شده. ارتشی ها مدت هاست می خواهند اینجا را پاکسازی کنند، اما در جنگ چریکی یک تک تیرانداز می تواند غوغا کند.

برای رفتن به حرم حضرت سکینه از مگسک آنها می گذریم. از تونلی که به سرداب می رسد و خیلی خیلی تنگ و تاریک است. سر تصویربردارم می خورد به سقف تونل. ناله ای می کند و بعدا می بینیم شکسته. تا از تونل بیرون می آییم صدای ویز ویز گلوله ها یک کاری می کند سر شکسته اش یادش برود.

با مصیبت می رسیم به سرداب حرم حضرت سکینه. حس غریبی دارد این غربت.

اجازه نمی دهند به حرم برویم. ارتشی ها می گویند همین جا. بالاتر نمی شود رفت. صدای گلوله ها در محیط بسته سرداب می پیچد و هر بار می خواهم پلاتو بدهم، روی ویبره می روم. چند بار پلاتو را تکرار می کنم... مرتضی در سیاهی سرداب مثل آدم های مسخ جلو می رود و گم می شود.

یکهو دود عجیبی سرداب را پر می کند. انگار شورشی ها که فقط چند متر با ما فاصله دارند یک غلطی کرده باشند. مرتضی دوربین به دست می آید و سرفه می کند. راهنمای ما می گوید سریع برگردیم. نمی فهمیم با چه سرعتی از تونل ها گذشتیم. مرتضی می گوید شیمیایی شده ایم... هی می گویم توهم زدی و هی با هم تا صبح می نشینیم پای گوگل. هی سرچ می کنیم عوارض اولیه شیمیایی شدن چه شکلی است. در تمام عمرم هیچ چیزی را مثل این با دقت سرچ نکرده بودم، ما واقعا شیمیایی شدیم؟

*************

روزنامه جام جم-امروز شنبه

  • مجتبی قره باغی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات