نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۱۶۰ مطلب با موضوع «هنر» ثبت شده است

سلام بر ماه مبارک رمضان


 

سلام ،

سلام به پروردگار همدلی و مهربانی .

سلام به میزبان لبخند ، به آفریدگار دلهای عاشق .

سلام ، ما ، به میهمانیت آمده ایم .

آمده ایم ، آمده ایم تا تازه شویم در چشمه ی زلال تازگیت .

آمده ایم تا بگردیم به دور خانه ای که صاحبش منشا زیبایی و طراوت و مهربانیست .

ما به تو وابسته ایم .

ما ، به تو ، دل بسته ایم .

... ای عاشق ، ای معشوق ، ای مهربان ، ای ...

با ما سخن بگو ،

با ما که تشنه ایم به قطره ای از دریای وجود تو ،

بخوان مارا ،

بخوان که نوای صدایت آشناست .

عاشقانه به تماشای مهربانیت نشسته ایم .

تو را در میان یا رب های خود جستجو میکنیم .

آغوشت را باز کن ، برای ما که سجاده ی نیاز را به سویت گشوده ایم ،

و دل به ربنای رمضانت ، سپرده ایم .

 خدایــــــــــا ســـــــلام

دانلود فیلم

  • مجتبی قره باغی

هولوکاست این بار از زبان هالیوود؛

"قوری برنجی" یک فیلم غافل گیر کننده

یادداشت از مجتبی قره باغی

 

لینک مستقیم

این فیلم جزو معدود آثار خلاف جریان در بین تولیدات چند سال اخیر ایالات متحده است.

                                                         

"قوری برنجی" نام یکی از فیلمهای اکران شده در آمریکاست. این فیلم جزو معدود آثار خلاف جریان در بین تولیدات چند سال اخیر ایالات متحده است. "رومان ماسلر"، کارگردان این فیلم، که زیاد نام آشنا به نظر نمی رسید توانست اثری درخور و شایسته خلق کند.

تیتراژ فیلم با نقاشی و تصاویر گرافیکی ای آغاز می شود که بیننده را نسبت به موضوع فیلم هوشیار می کند. تصاویری که در آن از ستاره ی منتصب به داود نبی و کمتر از آن،صلیب عیسی مسیح "ع" استفاده شده است.

آلیس(Juno Temple) و جان (Micheal Angarano)، زوجی کم درآمد هستند که زندگی آنها با شغل جان تامین می شود.

این زوج مانند هر زوج دیگری آرزوهای دست نیافتنی در سر دارند. در صحنه های آغازین فیلم نیز این رویا با دیالوگ جان شروع می شود. "اگر یک میلون دلار داشتیم..."

به فیلم بر گردیم، "آلیس" و" جان" در مضیقه مالی قرار دارند.تا جایی که جان با کوپن غذایی که یکی از همکارانش در دستشویی جا گذاشته برای ناهار،غذا تهیه می کند. لوئیز (Alia Shawkat) و چاک (Bobby Monihan) تنها دوستان خانوادگی و صمیمی جان و آلیس هستند.

در یک سفر خارج از شهر، آلیس به یک فروشگاه نوستالوژی می رود ویک قوری زیبا را که با نقوشی خاص مزین شده می رباید و با تمام مخالفت های جان قوری را به خانه می برد.

قوری سحرآمیز اولین جادوی خود را نشان می دهد. زمانی که "آلیس" و "جان" در خواب هستند آلیس همسرش را کتک می زند.

این وسیله جادویی،خود را در اولین لطمه ای که" آلیس" به خود می زند معرفی می کند. آلیس سهوا صورتش را با لوازم آرایشی می سوزاند و همزمان با درد" آلیس" داخل قوری پر از اسکناس 100 دلاری می شود.

دست بر قضا، "جان" به خاطر بی عرضگی از کار اخراج می شود. زمانی که به خانه می رود با خانه ی آشفته و همسری زخمی مواجه می شود.

آلیس با سیلی ای که به صورت جان می زند، قضیه را برای او روشن می کند. اینجاست که زوج پی می برد برای رسیدن به آرزوی یک میلیون دلاری باید به خودشان و دیگران لطمه بزنند. البته "جان "به خاطر ترس از جادو و سحر سعی می کند قوری را به صاحب اصلیش باز گرداند که متوجه می شود پیرزن بعد از سرقت دق کرده و مرده است.

دو برادر یهودی افراطی،به سراغ "آلیس" و "جان" می روند و مدعی می شوند که مادربزرگشان زندگی خود را به خطر انداخته و قوری را در جریان هولوکاست از خطر نابودی نجات داده و آنها صاحبان قوری هستند. آنها خود را نمایندگان خداوند معرفی می کنند.

در این صحنه کارگردان،زیرکانه" هولوکاست" را زیر سوال می برد. قوری تخیلی ای که در واقعیت نمی تواند موجود باشد در جریان هولوکاست از خطرات حفظ شده. هولوکاستی که شاید خودش هم در تخیلات شکل گرفته است و وجود خارجی ندارد.

برادرها فقط پولهایی را که آنها با تحمل درد جراحات بدست آورده اند با خود می برند. زیرا قوری عواقب تلخی را برای صاحبانش به وجود خواهد آورد.

"جان" و" آلیس" با وجود اینکه پول زیادی بدست آورده اند اما حرص و طمع آلیس باعث می شود تا آنها تن به ذلت و خواری بدهند. قوری دیگر بابت جراحت جسمی به آنها پول پرداخت نمی کند. اکنون زمان آن فرا رسیده تا آنها شخصیت یکدیگر را خورد کنند و اسرار مگوی زندگیشان را فاش کنند.

زمان آن رسیده که به خاطر پول و ثروت دوستان خود را برنجانند و زندگی دیگران را از هم بپاشند.حتی به خانواده خود نیز رحم نکنند و تا پای آبروریزی خانواده آلیس هم پیش بروند. اما اینجا پایان کار نیست، آلیس تصمیم می گیرد در حین رانندگی فردی را که در حال عبور از چراغ قرمز است، زیر بگیرد که با عکس العمل به موقع جان مواجه می شود. او کوتاه نمی آید و سعی در جلب رضایت جان برای قتل خلافکاران خیابانی می کند.

اما اکنون هنگام آن است که فردی از شرق دور به کمک آلیس و جان (غرب وحشی) بشتابد و آنها را از شر سحر و جادو نجات دهد.

 دکتر لی لینگ (Stephen Park) که اجدادش نیز از گذشته رد پای قوری را در جای جای دنیا می کردند تا آن را نابود کنند،(قوری ای که می تواند در صورت آسیب خود را بازسازی کند) آنها را متقاعد می سازد تا قوری را به او تحویل دهند.

خانواده پیتون که از دوستان قدیمی آلیس هستند قوری را می دزدند. برادران یهودی سراغ آنها می روند. تیر اندازی و خونریزی منجر به کشته شدن برادرها و آن خانواده می شود.سحر قوری به خود یهودی ها نیز رحم نمی کند و آنها را نیز به هلاکت می رساند.

دکتر" لی لینگ "قوری را با خود به اقیانوس برده و آن را به آب می اندازد، بلکه دوری آن از مردم باعث آسایش و راحتی دیگران باشد. کارگردان در انتها با تمام شوخی ها و حقایقی که آشکارا از صهیونیسم عنوان می کند؛ اذعان می دارد که تنها راه جلوگیری از خونریزی و نابودگریهای صهیونیسم دور نگه داشتن آنها از انسانهاست.

قوری برنجی در مجموع فیلم خوش ساختی است گرچه کارگردان گاهی ما را از فیلم خارج می کند تا همراه با موزیک ویدئو به صحنه های بعدی پرتاب شویم و ضمنا این هم پیش می آمد که به ندرت در بعضی پلان ها متوجه عدم تداوم در بازی ها می شویم./ی2

"به نقل از باشگاه خبرنگاران"

  • مجتبی قره باغی

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت   نه شاه تشنه لبان بر جدال طاقت داشت

هوا ز جور مخالف چو قیرگون گردید   عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید

بلند مرتبه شاهی زصدر زین افتاد       اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد

                                                                          "مقبل کاشانی"

  • مجتبی قره باغی

وقتی میلاد جلیل زاده مثبت می نویسد!!

 

"نقدی بر آخرین اثر اصغر فرهادی یک نمره مثبت،‌ یک نمره منفی"

یادداشت از میلاد جلیل زاده.

 

"فرهادی" موضع خود را در برابر مهاجرت و خیانت روشن می کند. او هر دو را نفی می کند و درباره مهاجرت برای آنها که آنقدر در ملیت جدید غرقند که امکان بازگشت برایشان وجود ندارد،‌ لااقل بازگشت به اصالت گذشته خود فرنگی ها را توصیه می کند.


ماری(برنیس برژو) درون یک خانه مندرس و قدیمی در حومه پاریس،‌به همراه دو دخترش "لوسی" و "لئا" که حاصل ازدواج اول او با یک مرد اروپایی هستند زندگی می کند،‌"احمد"(علی مصفا) که چهار سال پیش از زندگی در فرانسه و همین طور از زندگی با "ماری"خسته و افسرده شده بود و به ایران رفته بود، حالا برای انجام مراحل قانونی طلاق به فرانسه می آید و با ورود مردی به اسم "سمیر" به زندگی "ماری" مواجه می شود. "سمیر" مردی متأهل و همسر یک زن فرانسوی بنام "سلین" است.

"سلین" پس از پی بردن به رابطه "سمیر" و "ماری" خودکشی کرده و اکنون هشت ماه است که در کما بسر می برد. "احمد" هم در روز دادگاه و قبل از طلاق دادن "ماری" می فهمد که او از "سمیر" باردار شده است. از طرفی "لوسی" هم به شدت در حال سرکشی و مخالفت با ازدواج مادرش و "سمیر" است تا اینکه با باز شدن پای "نعیما" به ماجرا،‌ یعنی شاگرد خشکشویی "سمیر"، حقایق تازه تری رو می شود و ...

 "احمد" ساکن حومه پاریس و "سمیر" ساکن خود این شهر است. پس "احمد" و "سمیر" را در حالی با هم مقایسه کنید که پاریس و حومه پاریس با هم مقایسه شده باشند. حومه پاریس (مثل حومه بسیاری از شهرهای مدرن دیگر در دنیا) جایگاه سکونت مهاجران است یعنی کسانی که هنوز پاریسی نشده اند.


"احمد" هم هنوز پاریسی نشده، فرانسوی نشده و هنوز یک دل در گرو میهن خودش دارد. اما "سمیر" کسی است که کاملا ملیت جدید را پذیرفته است.

 کسانی که در شهرهای اروپایی و با آمریکایی زندگی کرده اند این را به خوبی می دانند که پاکستانی ها،‌هندی ها و بخصوص عرب ها چقدر راحت از وطن اصلی خود دل می برند و بدون احساس غربت در شهر جدید زندگی می کنند.

آنها که در بدو ورود از معمولا تأکیدات تعجب برانگیزی بر پوشیدن لباس های شهر و کشور خودشان و همچنین نوع غذا خوردن بومی شان دارند، پس از مدتی نشان می دهند که تمام این تعصبات سطحی و زودگذر است و رابطه آنها با وطنشان ریشه ای نیست اما ایرانی ها با اینکه چه از لحاظ خلقت و چه از لحاظ اخلاقیات به فرنگی ها نزدیکترند، اکثرا تا ابد قصد دست برداشتن از ایرانی بودنشان را ندارند.


انسان حاشیه نشین و انسانی که در جایی هنوز شهروند نشده،‌ نه اصالت موطن قبلی خودش را دارد و نه اصالت موطن جدیدش را پیدا کرده است. "ماری" که خانه او تاکنون گذرگاه سه مرد متفاوت بوده، نمادی از (توهم فرانسوی بودن) است. "احمد" و "سمیر" هر دو تصمیم درستی می گیرند. "احمد" سعی می کند به اصالت قبلی اش برگردد و "سمیر" که ملیت خودش را از دست داده لااقل باید به رفتارهای اصیل ملیت جدیدش رو کند،‌ نه رفتارهای هنجارشکنانه ای که از حومه ها و کومه های شهر فرنگ برآمده و تمام اخلاقیات را زیر سؤال برده است، "احمد" به ایران بر می گردد و "سمیر" با ادکلن،‌ یعنی چیزی که نمادی از پاریس کهن و اصیل است،‌ به اتاق همسرش "سلین" می رود تا برای او که بیش از تکه بدنی افتاده بر بستر، چیزی به نظر نمی آید تا ابد صبر کند اما دیگر به دامان فساد بازنگردد.

به این ترتیب "فرهادی" موضع خود را در برابر مهاجرت و خیانت روشن می کند. او هر دو را نفی می کند و درباره مهاجرت برای آنها که آنقدر در ملیت جدید غرقند که امکان بازگشت برایشان وجود ندارد،‌ لااقل بازگشت به اصالت گذشته خود فرنگی ها را توصیه می کند،‌ اصالتی که اکثر اوقات خود فرنگی ها هم فراموشش کرده و به سمت هوچیگری های عصر جدید رفته اند.

"فرهادی"‌چه ما که ایرانی هستیم و چه آنهایی که دیگر فرنگی شده یا از  ابتدا بوده اند را دعوت می کند به یک بازگشت آگاهانه سمت گذشته چرا که گذشته در خود حاوی یک امنیت آرامش بخش اخلاقی است و پر از وفاداری و محبت است و باید آن را دوست داشت حتی اگر از آن و چیزی بیشتر تکه بدنی روی تخت بیماری باقی نمانده باشد اما اگر از تمام این موارد مثبت که در پرسپکتیو ایدوئولوژیک فیلم دیده می شود بگذریم، باید گفت گذشته اثری است که به لحاظ ساختار و تکنیک های قصه نویسی و کارگردانی علاقه مندان پر و پا قرص سینمای فرهادی را به شدت ناامید می کند. ریتم فیلم خیلی کند بود قصه دیر شروع می شد و نیم ساعت اول را می شد در جهل و پنج ثانیه خلاصه کرد و مابقی فیلم هم برای روایت شدن به نیمی از تایم سپری شده احتیاج داشت. شخصیت ها بیشتر از مهره های شطرنج به ما معرفی نمی شوند و برای همین است که مخاطب در طول کار بارها از رفتار هر کدام غافلگیر می شود. در ضمن این فیلم قلب نامنظمی دارد و خون به همه جای آن نرسیده چنان که سکانس ابتدایی با یک ریتم شور انگیز رمانتیک آغاز می شود اما در ادامه آدم ها فقط می آیند و می روند و حرف می زنند آیند و روندی که یه پاندول بچه خواب کن شبیه است و حرف زدن هایی که یا نق زدن است یا التماس یا درد و دل و یا بیانیه ای درباره ی وضعیت موجود.

غیر از سکانس ابتدایی و ریتم قابل قبول آن وقتی فیلم ادامه پیدا کرد و به یک سوم نهایی نزدیک شد یک بار دیگر ریتم کمی بالا می آید آن هم در جایی که تنها فراز هیجان انگیز فیلم واقع می شود.


تنها  قسمت کاملا هیجان انگیز فیلم جایی است که لوسی به احمد می گوید یک روز قبل از خودکشی همسر سمیر او ایمیل های عاشقانه ی مادرش و سمیر را برای سلین فوروارد  کرده است.

مابقی فیلم هم حرف حل این مساله می شود که آیا لوسی واقعا این کار را کرده؟

او چطور آدرس ایمیل سلین را پیدا کرده؟

آیا سلین آن ایمیل ها را خوانده؟

نعیما چرا با لوسی همراهی کرده؟

آیا نعیما آدرس ایمیل خودش را به لوسی داده یا سلین را؟ و.....

در حالی که به جای حل این مساله باید به ما پاسخ می داد که سمیر چرا به سلین خیانت کرده؟ همسر اول ماری که اکنون در بروکسل است چرا از او جدا شده؟ آیا پاس کردن سه شوهر توسط ماری ایراد این زن است یا تک تک آن مردها مشکل داشتند؟ لئا این وسط چکاره است؟ و ....

از لحاظ ایدئولوژیک به فرهادی بدبینی های فراوانی و از لحاظ تکنیکی به او امیدهای بی پایانی وجود داشت اما قضیه کاملا به عکس درآمد و ما حالا باید از لحاظ ایدوئولژیک به او یک نمره ی مثبت و از قصه نویسی و کارگردانی به او نمره ی منفی بدهیم. البته اکثر صدمه ای که فیلم فرهادی به لحاظ تکنیکی خورد بابت تلاش او برای همسازی با معیارهای سبکی سینمای فرانسه است که منجر به جایزه گرفتن او از کن هم نشد و چنین قضیه ای واقعا از این به بعد برای خود فرهادی و همچنین تمام فیلمسازان دیگر ایرانی درس و تجربه ای بزرگ خواهد بود./ی2

"به نقل از باشگاه خبرنگاران"

  • مجتبی قره باغی

بی‌تابی پیت‌ها

یادداشت از میلاد جلیل زاده .

 

بیتا (الهه حصاری) دختر جوانی است که پدرش را از دست داده و به تازگی در یک مطب دندانپزشکی به عنوان منشی مشغول به کار شده است.

مادر بیتا (فریبا کوثری) به طور مخفیانه به عقد موقت مردی به نام ناصر آقا (مجید مشیری) در آمده که صاحب سوپر مارکت همان محل است یک روز یکی از بیماران دندانپزشکی به همراه پلیس وارد مطب شده و ادعا می‌کند که سه عدد تراول چک پنجاه هزار تومانی از او به سرقت رفته. تراول‌ها در کیف بیتا پیدا می‌شود و امیر (حامد بهداد) که همکار بیتا درهمان دندانپزشکی است پیگیر کارهای او برای آزادی‌اش می‌شود اما در نهایت می‌فهمیم که سارق تراول‌ها خود امیر است و...


بعد از دیدن این فیلم باید به کارگردان آن توصیه کنیم در یک کلاس مبانی فیلم سازی شرکت کند و احتمالا در آنجا متوجه خواهد شد که سینما دستور زبان دارد، قانون دارد، اصول دارد و در کلاس اول آن هر کس را با اصطلاحاتی آشنا می‌کنند مثل دکوپاژ و میزانسن و... این که ما دوربین را روشن کنیم و از مکالمه‌ی دو نفر به سبک روی دست و شلخته فیلم بگیریم معنی فیلمساز بودن نمی‌دهد بلکه حداقل باید کاری انجام داد که یک کارگر ساختمانی، یک مهندس برق، یک پزشک و یا یک راننده تاکسی بلد نباشد و گر نه تمام دنیا را می‌توان کارگردان دانست.

(بی تابی بیتا) فیلمی است که انگار بدون حضور کارگردان ساخته شده و حتی فیلمبردار هم که به طور خود جوش و سر خود سر می‌چرخانده تا هر کس را که در حال دیالوگ است شکار کند، حتی او هم کمی سلیقه به خرج نداده.

نباید گفت قاب بندی‌های این فیلم غلط بود چون به مفهوم قاب توهین می‌شود بلکه باید گفت این فیلم قاب بندی نداشت. نباید گفت میزانسن‌ها غلط بود چون به مفهوم میزانسن توهین می‌شود بلکه باید گفت این فیلم میزانسن نداشت، نباید گفت...دکوپاژ نداشت، نباید گفت... بازی نداشت، نباید گفت... اصلا فیلمی در کار نبود! ماکه چیزی ندیدیم، شما هم برای حفظ آبروی سینمای ایران لطفا اگر دیده‌اید-ندیده بگیرید.


در بی‌تابی بیتا ما با سه جوان مواجهیم(بیتا، بهاره، امیر) که هر سه بی‌پدر هستند و گرگ صفت بار آمده‌اند حتی خود بیتا این یعنی جوان نسل امروز همین است ولاغیر، اما چرا؟

چطور به چنین نتیجه‌ای رسیدیم؟ مادران این جوان‌ها هر کدام فرزندانشان را مثل خیار به یک مرد هوسباز می‌فروشند و مردهای این فیلم هم همه یک مشت هوس بازند که وقتی زنی را به کابین خود می‌برند، حتما باید بی‌رحمانه و وحشیانه فرزند حتی دختر او را از خانه بیرون کنند و فقط مادر امیر فرزندش را به یک مرد هوسباز نفروخته، که البته نتوانسته چون ظاهرا هشتاد سال سن دارد و کسی طالب او نیست.

حتی آدم‌های فرعی قصه هم آنرمال و عجیب وغریبند، چون نویسنده نمی‌توانسته درام را به طور طبیعی پیچیده کند و به ناچار کاراکترها باید با انگیزه‌های خل و چل وار و فراتر از غلو قصه را به سمت جلو هل بدهند.

بدین ترتیب شخصیت‌ها بر بستر قصه پیش نمی‌روند یا آب بر بستر رودخانه پیش نمی‌رود بلکه آب راکد مانده و این بستر رودخانه است که حرکت می‌کند. این یعنی سازند‌ه‌ی اثر به جای این که آب را حرکت دهد کره‌ی زمین را حرکت داده و نظم دنیا را بهم زده

توجه کنید؛

ما با چه جهانی در این فیلم طرف هستیم؟ آیا این اثر آئینه ایست که واقعیت جامعه را به ما بنماید؟ آیا جامعه‌ی ما چنین است؟ (پلیس خوب خوب است و این قضیه باج به ممیزی نیست، کار هست، ارزانی هست، قانون‌های حمایتی هست و... فقط این خود آدم‌هایند که مریض و روانی و اخلا‌گرند، به جان هم می‌افتند، همدیگر را می‌خرند، همدیگر را می‌فروشند، دنیار را به هم می‌ریزند و خراب می‌کنند و...


اسم این اثر را گذاشته بودند (بی‌تابی بیتا) لابد یعنی بیتا ناراحت و بی‌تاب است اما در اصل تمام افراد قصه چنین بودند و نه فقط بیتا. مقصر هم جبر زمانه بود نه عاملی اجتماعی. بنابراین نمی‌توان ساخته‌ی آقای فرید را اثری منتقدانه در باب اجتماع و مسائل آن دانست بلکه باید از چرخ مکار و فلک کج مدار گله مند بود و از زمانه‌ی ناسازگار و به عبارتی سر راست‌تر و خودمانی‌تر از شانس و اقبال بد.

از طرفی شخصیت‌های قصه آنقدر عمیق نیستند که اگر اثر را اجتماعی ندانستیم نقد آن را فلسفی بدانیم آدم‌های این قصه یک مشت آنرمال و روانی هستند که انگیزه‌هایشان با هم تضارب پیدا می‌کند و یکسری اتفاق نپذیرفتنی را باعث می‌شود.آدم‌های این قصه در حقیقت آدم نیستند بلکه پیت‌های کوچک و بزرگی‌اند که سازنده‌ی اثر از کنارشان رد شده و به هر کدام لگدی زده تا به سمتی برود. این پر تاب شدگی همان است که در نام و ادعای فیلم بی‌تابی خواند شده و ما برای اصلاح نام فیلم باید آن را (ی‌تابی پیت‌ها) خطاب کنیم./ی2

"به نقل از باشگاه خبرنگاران"

  • مجتبی قره باغی

شیوا و شادی و شهره هر سه شین دارند

انگار حسادتی به عشق من و شهین دارند

من استوارم و محکم در خیال خود لیکن

این سه در خیانت من قطع به یقین دارند

"مجتبی قره باغی"

  • مجتبی قره باغی

مادر کمی صبر شاید

با وزنی اندک

حتی سبکتر از تولد

سنگینی غمی را

برایت هدیه آورم

غمی کوچک اما

به بزرگی ندیدنم

خاطره ای کوچک اما

به بزرگی یادآوریش

مادر...

می خندی وقتی میروم اما می گریی

و می گریی وقتی می آیم ولی من خندیدم

مادر طنین صدایت در گوشم

آرام کرد و سکوت شد

صدای موج خمپاره

اکنون خمپاره در زمین است و من با ملائک در آسمان

مادر وزنم را تحمل کن

من آمدم

اینبار با دو تکه استخوان

 

مجتبی قره باغی

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۹
  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات