نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

خروسک (داستان دراماتیک - فیلمنامه)

دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۱۷ ب.ظ

پسرک قرار بود در مراسم افتتاحیه فروشگاه بزرگ ساحلی که پدرش به عنوان شهردار در آن سخنرانی می کند عملیات چتربازی را انجام دهد و از همان بالا شاخه های گلی را که همراه داشت بر سر مردم حاضر در ساحل بریزد.

شهردار در حال تعریف کردن از خدماتش در طول چند سال اخیر است و افتتاح این فروشگاه را یکی از بهترین راههای جذب توریست میداند.

اما در لحظه ای که به حساسترین قسمت صحبتهایش می رسد ناگهان متوجه می شود که صدایش به خاطر زیاده روی در نوشیدن نوشیدنیهای الکل دار قبل از شروع برنامه دچار خروسک شده و حالا در میانه ی سخنرانیش دیگر صدایی از حنجره اش در نمیاید.

در همین لحظات به ذهنش رسید که چه میشد اگر در این لحظات اتفاقی خاص و عجیب رخ میداد و نگاه حضار را به سوی دیگری سوق میداد و باعث می شد که مراسم افتتاحیه تعطیل شود.

لحظه ای که به آمدن منجی فکر میکرد. آرام آرام شاخه های گل در حال باریدن روی مردم بود و مردم به سمت بالا نگاه می کردند.

در همین لحظه مامورین امداد فریاد کنان مردم را به حاشیه های ساحل راندند.

یکی از مامورین امداد فریاد زد که چتر چترباز باز نشده و اکنون در حال سقوط است.

شهردار نجات پیدا کرده بود. مردم حواسشان پرت شد. اما این رخداد اتفاق خوشایندی نبود. شهردار نجات پیدا می کرد ولی به بهای کشته شدن یک چترباز.

شهردار بی خبر از اینکه چتر باز در حالِ سقوط، رابرتِ نوجوان، پسر خودش است، به سمت میز بار رفت تا با خیال راحت یک لیوان نوشیدنی بخورد که یکی از محافظانش فریاد زد، قربان قربان، چتر باز رابرته، پسرتون.

شهردار که رنگش پریده بود و به حال مرگ افتاده بود، لیوان را از دهانش دور کرد که یکی از مردم فریاد زد، باز شد، باز شد.

شهردار با ترس، لیوان در دست، از زیر سقف استیج خارج شد، و رابرت را که در حال پایین آمدن بود مشاهده کرد و با خیالی آسوده روی زمین نشست، لیوان را بالا برد تا بنوشد که جیغ و داد یک زن نگاه او را به سمت آسمان برد.

چتر رابرت به خاطر سرعت بالای سقوط پاره شد، شهردار به سمت ساحل دوید به سوی نقطه ای که رابرت در حال سقوط بود.

دستانش را باز کرد تا بتواند رابرت را در آغوش بکشد.

رابرت محکم به او اصابت کرد.

ناگهان  شهردار مانند کسی که او را با لگد از پشت بام ساختمانی بلند به پایین پرتاب کرده باشند، از فکر بیرون آمد. لیوان شراب را زمین گذاشت و یک بطری آب را با خود روی استیج برد.

نوشته ی "مجتبی قره باغی"

  • مجتبی قره باغی

شراب

شهردار

چترباز

خروسک

نظرات (۲)

خیلی بلایی
پاسخ:
خیلی ممنون از بلا یابی تون ;)
سلام
کار خوبی بود
قابلیت تصویری شدن هم داره به قول خودتون ولی هزینه برداره ;)
منتظر کارهای زیباتری از شما هستم.
موفق باشید.
پاسخ:
سلام
و تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات