نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «40 سالگی» ثبت شده است

سلام بر چهل

سلام

دوست داشتم بدونم بحران 40 سالگی که میگن چیه
حقیقتا هنوز نمیدونم فردا قراره 40 ساله بشم یا 39 ساله
فکر میکنم باید 39 رو فوت کنم و در حقیقت 39 سالگیم تموم میشه و جاده ی 40 رو شروع میکنم تا بهش برسم

حالا بگذریم

چهل سالگی بحرانیه که همه ازش میگن

بحران 40 سالگی!حس 40 سالگی!

نمیدونم! اما الان دارم میفهمم بحران 40 سالگی حسیه که همیشه از دیگران ازش شنیدی و حالا که داری بهش میرسی می فهمی قله ایه که شاید دوست نداشته باشی از اونجا به پایین و گذشته ات نگاه کنی. شاید قله نیست و یه بخشی از کوهه که تو فکر میکنی قله است و وقتی کمی جلوتر بری باید تازه سینه کش کوه رو رد کنی

اللهم سلم و تمم

تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که چهل سال ساقه ای بودی و در چهل شبیه به تنه ی درختی شدی که باید از الان به بعد چه کج چه راست، محکم ادامه بده و اگر لازمه تو مسیر صافتر کنه خودش رو، تلاشش رو بکنه که بعدها که کهنه تر شد حسرت نخوره که چرا اون موقع که می شد، کمرش رو صاف نکرد.

البته همیشه یه باغبون لازمه که کمکت کنه. همونی که همیشه حواسش بهت بوده و از زمان نهال بودنت برات چوب گذاشته تو باغچه که بهش تکیه کنی.

خدا رو میگم البته که پدر و مادر و همسر و دوست هم کمک های همونن.

حسبی الله. فردا میرم که شروع کنم مسیر خاصی رو که همه تعریفش رو میکنن ان شالله اگر تا فردا باشم.
پیشاپیش تولدم مبارک
نمی دونم اما شاید مثل سالهای قبل که جز همسرم و پسرم، مادرم و خواهرم کسی بهم تبریک نگفت باز هم کسی بهم تبریک نگه؟! برای همین باز خودم تولدم رو به خودم تبریک میگم. مجتبای عزیزم تولدت مبارک. خسته نباشی خدا قوت برای اینهمه زنده موندن وسط این همه بلا تو این کشور بی صاحاب که فقط اسمش وطنه.

  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات