نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

تردید - قسمت اول

سیاوش بی هیچ شکی از خانه خارج شد

هیچ وقت تا این حد مطمئن نبود
برای اولین بار در تمام زندگیش بدون تردید تصمیم خود را گرفته بود
وقتی عاقد برای سومین بار از نرگس پرسید - آیا بنده وکیلم تا شما را به عقد دائمی سیاوش شیرازی در آوردم با مهر...؟ - تردید دوباره به سراغش آمد.
او حتی دلش نمیخواست به زور پدرش به تعمیرگاه مجاز سایپا برود تا به عنوان کار آموز بی مزد، مشغول کاری شود که از آن متنفر است.
درست مثل همان روزی که به خاطر مادرش رشته ای را که دوست نداشت برای ادامه تحصیل در دوره دبیرستان انتخاب کرد و برای همین تردید، ده سال از تحصیل رشته مورد علاقه اش عقب ماند.
سیاوش در تمام تردیدهای زندگیش آن چیزی را که نمیخواست انتخاب کرده بود و به قول خودش مردانه پای آنها ایستاده بود گرچه هیچ کدام انتخاب های خودش نبودند.
اما امروز دیگر هیچ جایی برای تردید وجود نداشت.
تمام مال و اموال زندگیش را فروخته بود تا جان تنها پسرش را که هنور تولد یک سالگیش را ندیده بود نجات دهد.
وقتی هیچ چیزی درست سر جایش نباشد و همیشه سنگ جلوی پای لنگ بیفتد می شود داستان سیاوش. آخر نه اینکه در طول زندگیش خیلی خرم و شاد زندگی کرده بود و همه چیز باب میلش اتفاق افتاده بود، به همین خاطر در ادامه هم همان روند گند زندگی برایش ادامه داشت.
آرش، پسرش در بدو تولد دچار مشکلاتی شد که دکترها می گفتند احتمال زنده ماندنش خیلی کم است. اما به هر ترتیب خدا نخواست و در ان آی سی یو بیمارستان احیا شد و در طول سه ماه مراقبت دکترها زنده ماند.
اما درست در شب تولد نه ماهگی زمانی که سیاوش و نرگس خانه را برای دورهمی خانوادگی آماده می کردند تا ماه گرد تولد آرش را جشن بگیرند آرش بی سر و صدا در گوشه ای در حال رنگ عوض کردن بود.
نرگس برای حاضر کردن آرش به سمت او رفت اما جیغ بلندی کشید و سیاوش سراسیمه خود را از داخل دستشویی به حال و پذیرایی محقر خانه رساند.
مادر، بچه را به سینه فشار میداد و مدام جیغ میکشید. سیاوش بچه را از نرگس جدا کرده و با همان ظاهر نیمه برهنه با شلوار رسمی و بالاتنه لخت به داخل راهروی ساختمان پرید.
آسانسور طبق معمول در یکی از طبقات با در نیمه باز گیر کرده بود و سیاوش دوان دوان پله ها را دو تا یکی پایین می دوید اما زمانی که در محوطه پارکینگ مقابل پراید زوار در رفته اش دستش را برای خارج کردن سوییچ به داخل جیبش برد متوجه شد که کلیدهایش را بالا جا گذاشته است.
دوان دوان به سمت خیابانی که آن طرف محوطه پشت درختان دیوار مانند مقابل ساختمان قرار داشت،دوید. یک وانت پیکان سفید رنگ با چراغهای روشن ،در آن غروب قرمز رنگ رو به تاریکی، در حال نزدیک شدن به آنها بود.
سیاوش بچه را روی دست هایش بالا گرفت و مقابل وانت پرید.
راننده برای اینکه با آنها برخورد نکند ماشین را به سمت جدول کنار خیابان گرفت و ترمزی شدید زد. بلافاصله از ماشین پیاده شد و به سمت سیاوش دوید. او برخلاف تصور، از حالت سیاوش متوجه اتفاق بدی که در حال رخدادن بود شده بود بنابراین به سرعت سیاوش را به داخل ماشین هدایت کرد و به سمت شهر راه افتاد.
از شهرک مسکونی محل زندگی سیاوش تا شهر بیست دقیقه راه بود که راننده این مسیر را ظرف ده دقیقه و با عجله ای بسیار خطرناک طی کرد. تا بیمارستان راهی نمانده بود که سیاوش فریاد زد: نفس نمیکشه...
و همزمان فریاد گریه هایش بلند شد. راننده بدون مکث به سمت بیمارستان میرفت و از طرفی حواسش به آرش بود.
درب بیمارستان مرکزی اصفهان برای خروج آمبولانس در حال باز شدن بود که راننده بدون توجه به ایست دربارن بیمارستان وارد محوطه جنگلی بیمارستان شد و با سرعت زیاد به سمت درب اورژانس رفت.
به خاطر صدای بوق های نیمه ممتد وانت، پرستارها به داخل محوطه دویدند. راننده به سمت سیاوش دوید و در را باز کرد و آرش را از بغل سیاوش بیرون کشید. ساوش بحت زده، خود را از داخل وانت بیرون کشید اما نای ایستادن نداشت. انگار کیلومترها در سربالایی های کوه ها دویده بود و عضلات پایش تحلیل رفته بودند. پایش ذوق ذوق می کرد و با دستهایش سعی میکرد از روی زمین بلند شود که نگهبان اورژانس زیر بغلش را گرفت و او را به داخل سالن اورژانس برد.
گوشهای سیاوش دیگر چیزی نمیشنید. صداهایی کم آوا در گوشش ویز ویز میکردند.
دکتر اخوی به اتاق احیا، جناب دکتر اخوی هر چه سریعتر به اتاق احیا...
راننده کنار سیاوش، روی صندلی های سرد و خنک فلزی سالن اورژانس نشست. دستش را روی دوش سیاوش گذاشت و در گوشش گفت توکل کن به خدا.
سیاوش چیزی نمیشنید. انگار ندایی آهسته کم رنگ با پژواک زیاد در ذهنش قسم می خورد... به خدا... به خدا...
چشمان سیاوش که تار و کدر شده بود با دو سه تا سیلی آرام دوباره جان گرفتند. دکتر اخوی متخصص کودکان روبروی سیاوش ایستاده بود.
شما پدر بچه هستید؟ آره دیگه از چهرت معلومه. خدا رو شکر پسرت برگشت. اون الان حالش خوبه ولی باید چند تا عکس از قلبش بگیری.
در همین لحظه نگهبان اورژانش با یک پیراهن مشکی به سمت سیاوش آمد.
دکتر: جعفری، مشکی برای چی آرودی مرد حسابی؟
نگهبان: آقای دکتر شرمنده، اینجا بوتیک نیست که، دیدم این بنده خدا لخته، یه پیرهن اضافی داشتم گفتم بیارم تنش کنه.
دکتر: باشه بده بهش و بعد کمک کن که زودتر به کارای بچش برسه.
سیاوش بلند شد و در حال پوشیدن پیرهن به سمت درب خروجی راه افتاد. راننده از کنار آبسردکن به سمت سیاوش دوید.
راننده: داداش کجا میری؟
سیاوش: باید برم خونه پول بیارم
راننده: من پول همرام هست
سیاوش: دمت گرم داداش تا الانم خیلی حال دادی ولی باید برم خانمم رو هم بیارم
راننده با اصرار، سیاوش را به سمت خانه برد و همانجا منتظر ماند تا سیاوش همراه همسرش برگردد و آنها را به بیمارستان برساند.
زنگ خانه به صدا در آمد. مادر زن سیاوش که چند دقیقه ای بود به منزل آنها رسیده بود در را باز کرد و با دیدن پیراهن مشکی سیاوش جیغ بلندی کشید و نقش زمین شد.
نرگس با شتاب به سمت درب خانه دوید اما قبل از اینکه چیزی بگوید سیاوش داد زد: آرش حالش خوبه.
نرگس با خنده و گریه مادرش را از روی زمین بلند کرد. صورتش خیس اشک بود و لبهایش خندان.
نرگس: مامان بلند شو،مامان جون بلند شو آرش حالش خوبه.
مادر آرام آرام چشمهایش را باز کرد و دوباره لباس مشکی سیاوش را دید.
سیاوش: مامان من با عجله و اضطراب از خونه رفتم و حواسم نبود چیزی تنم نیست. این لباسم نگهبان بیمارستان بهم داده...

اگر دوست دارید ادامه بدم کامنت کنید تا
ادامه داستان رو بنویسم
  • مجتبی قره باغی
پروانه

پروانه لابه لای گل های باغچه بالا و پایین می رفت، انگار در همان ابتدا که از پیله در آمده بود بال هایش توان بلند پریدن را هم داشتند. سبزی باغچه و رنگ های گل ها سیرابش می کردند.

صدای آژیر. "صدایی که هم اکنون می شنوید صدای آژیر قرمز است و بدین معناست که باید به پناهگاه بروید."

پروانه که پناهگاهش باغچه است؟!

اصلا صدای آژیر را که نمی شناسد!!

بوووووم

پروانه.

پروانه جان مادر

فریادی که از میان آوار و آژیر آمبولانس و آتش نشانی شنیده می شد صدای مادر پروانه بود که کودک چند ماهه اش را در روروئک میان حیاط تنها گذاشته بود تا از "علی کاشی" بقال سر کوجه یک پستانک نو بخرد.

"مجتبی قره باغی"

  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات