اتوبوس (داستان)
اتوبوس
ارجاع به لیتنک زیر جهت پست صوتی داستان
http://neveshtangah.ir/post/450
سلام ,من ستاره ام, کلاس سوم راهنمایی, عاشق رشته گرافیک, یه برادر کوچکتر از خودم دارم, الان کلاس دوم دبستانه. پدر و مادرم مهمترین و با ارزش ترین چیزهای زندگیمن.
۱۲ دی ماه بود.
وقتی از مدرسه بر می گشتم خیلی خوشحال بودم که فاصله مدرسه م تا خونمون زیاده و قرار شده از امسال خودم تنها به مدرسه برم و برگردم .
شب وقتی پدرم اومد خونه بعد از شام با مادرم برای من یه جلسه مهم تشکیل دادن, در رابطه با همین موضوع تنها برگشتن به خونه. پدرم تاکید داشت که از میدون نزدیک مدرسه تا خونه رو با اتوبوس بیام.
از مدرسه تا خونمون دو تا ایستگاه فاصله ست البته دو تا ایستگاه تقریبا طولانی. یه خیابون دو طرفه با عرض کم که صاف و مستقیم مدرسه رو وصل میکنه خونمون. دو طرف خیابان پر از درخته, طوری که همیشه یه سایه طولانی مثل تاریکی تونل روی خیابون رو گرفته.
من قبو ل کردم , اما به مرور هر چی بیشتر از زمان تحصیلم می گذشت بیشتر و بیشتر دوست داشتم که با دوستام پیاده برم سمت خونه.
یه روز زمستونی که کلاس عصرمون تموم شد، با مرجان به سمت خونه حرکت کردیم, هوا خیلی سریع داشت تاریک می شد. وسطای راه بودیم که یه پسر جوون با موتور کنار ما ایستاد. من ترسیدم اما مرجان خندید و گفت چطوری آیدین؟ بعد هم رو به من کرد و گفت این آیدینه، دوستم. می ریم برای ولنتاین کادو بخریم، به مامانم گفتم دارم با تو می رم خونه, اگر یه موقع تو راه دیدت بگو موندم مدرسه، کلاس جبرانی. بعد سوار موتور شد و رفتن.
من بهت زده به سمت خونه راه افتادم. پنج دقیقه ای نگذشته بود که متوجه شدم یه ماشین ون داره آروم آروم کنارم حرکت می کنه, ترسیده بودم. هوا تقریبا تاریک بود و نور کمی خیابان رو روشن کرده بود. تو ایستگاه اتوبوس یه اتوبوس ایستاده بود که مسافر سوار کنه, اما مسافری نبود انگار. اون وقت شب، خیابان خیلی خلوت بود و هیچ کس حتی برای خرید کردن بیرون نبود, یکم قدم هام رو تند کردم , اتوبوس روشن شد داشت حرکت می کرد که من شروع کردم به دویدن.
ماشین ون سرعتش بیشتر شد, اما هنوز از من عقب تر حرکت می کرد, داد زدم و دست تکان دادم اما صدای موتور اتوبوس به قدری زیاد بود که اگر کسی زیرچرخشم له می شد, کسی صدای فریادش رو نمی شنید, چه برسه به من که با مانتو مقنعه و کاپشن تیره چند متر عقب تر، تو اون تاریکی داد می زدم و می دویدم.
اتوبوس رفت، هنوز اون راهنمای لعنتی چپش که شکسته بود و چشمک نیمسوز می زد جلو چشامه.
از ترس اون ونی که داشت تعقیبم می کرد، سرعت دویدنم رو بیشتر کردم و از گوشه پیاده رو، چسبیده به دیوار فرار کردم.
یه کوچه جلوم بود؛ کوچه ای که اگر سر راهم نبود، شاید اون آقایی که از خونش در حال خارج شدن بود منو می دید, اما لحظه ای که داد زدم و دست تکون دادم, اون وَن به داخل کوچه پیچید و دیدِ من و اون مرد رو به هم قطع کرد, در وَن باز شد و یه مرد پرید بیرون. من رو گرفت و هل داد تو ماشین , دستش رو طوری روی دهنم فشار می داد که نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود. تا حالا یه مرد رو انقدر از نزدیک ندیده بودم، چشمهای قهوه ای داشت و ابروهای پر پشت. یه شکستگی هم روی ابروش داشت که تا بالای پیشونیش کشیده شده بود. صورتش اصلاح نشده بود – مثل تیغ تیز خارپشت - اینو وقتی صورتش رو روی صورتم کشید متوجه شدم. وقتی داشت بهم می خندید، دستمالی رو با دست دیگش روی بینیم گذاشت. چهره اش آروم آروم تبدیل به شخصیت های کارتونی شد. لحظه ای که داشت خوابم می برد قیافش رو شبیه غول چراغ جادو می دیدم. خوابم برد.
الان چهار سال گذشته و من زیر یه پل، تو یه جاده، بین تهران و شهریار، گوشه ی یه برکه ی گل و لای خوابم. روی تمام بدنم لکه لکه کبوده. تمام طلاهایی که پدرم بهم هدیه داده بود و انگشتری که مادرم برام خریده بود با خودشون بردن.
شکمم رو طوری با چاقو سوراخ سوراخ کردن که هنوزم یاد کارتون تام و جری میفتم. اونجایی که تام سوراخ سوراخ شده بود و خبر نداشت. اما وقتی آب می خورد متوجه شد که شکمش مثل یه آبکش شده.
وای چقدر دلم می خواد بخندم و دلم درد نگیره.
من ستاره ام، امسال نوزده ساله شدم.
وقتی پونزده سالم بود کشته شدم.
پدر و مادرم و دوستام، فکر می کنن من با دوستم مرجان فرار کردیم.
نوشته ی: مجتبی قره باغی
- ۹۵/۱۰/۱۱