نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

روزگار

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ق.ظ

روزگار پر دردی است.  دلت چون نمک در آب حل می شود.  مردی بخاطر اینکه در کار از مدیرش جلو زده و قابلیت خود را نشان داده از کاربرکنار می شود. مدیران دروغگو و متظاهرند و دیگران از ترس آنکه آن روی سگ آنها را نبیند تملق می بافند. استرس بیداد می کند در قلب زنی که اخبار می بیند. در وجود دختری که به انتظار خواستگار نشسته است . به او حق اشتغال داده اند، حق تحصیل در رشته هایی که زمانی مختص مردان بود ولی مادر شدنش را سالهای سال به تعویق انداختند. کسی چه می داند شاید هیج وفت لذت مادری را نجشد و در فاجعه تجرد قطعی بمیرد.

امروز دوباره سر مرد خانواده کلاه می رود ... زن خانواده  آه می کشد و به روی کودکی که دامنش را می کشد فریاد یرمی آورد .

آنطرف تلویزیون روشن است. اینجا هواپیما سقوط می کند آنطرفتر بمب. کانال ها را عوض می کنیم اما دنیا عوض نمی شود. غروب جمعه می شود شعر تکراری تو باز نیامدی را می شنوی. دلت برای یک شعر حماسی تنگ شده که اولش بگوید می آید آن....

  • منصوره اولیایی

نظرات (۲)

  • محمد رضا ندیم پور
  • جانا حق مطلب را ادا کردی.
    بقول دوستی:
    کودک فال فروش را گفتم:شغلت چیست؟
    گفت: به آنهاکه در دیروز خود مانده اند، فردا را می فروشم!
    ومن میگویم: مردم امروزشان را در گرو دیروز دارند و اعتباری برای فردایشان نمانده است.
         - اللهم غیر سوء حالنا به حسن حالک- 
  • مجتبی قره باغی
  • فوق العاده خوب بود و تاثیر گذار

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    نوشتن‌گاه

    دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

    بایگانی
    آخرین نظرات