چیزی که گیشههای سینمای ایران را در این روزها منفجر کرده نوستالوژی نیست. شهر موشها2 از اعتبار سری اولش نان نمیخورد بلکه این سری دوم است که خاطره اولی را هم زنده کرده است.
چیزی که گیشههای سینمای ایران را در این روزها منفجرکرده نوستالوژی نیست.شهر موشهای2 از اعتبار سری اولش نان نمیخورد بلکه این سری دوم است که خاطره اولی راهم زنده کرده و به عبارتی حتی شهر موشهای اول ازاین بابت که دوباره به یادها آمده، مدیون ورژن جدیدش است.
وقتی درعنوان بندی و نام یک فیلم عبارت (شهر) وجود دارد باید ظن به این برد که قرار است پیامی اجتماعی در زیرلایههای آن وجود داشته باشد؛ مخصوصا اگر آن فیلم ادعای اجتماعی بودن از سر و رویش نمیبارد و خودش میگوید که کاملاً تفریحی هستم!
در سری اول این فیلم هم مثل سری دوم، بچهها همه کاره قصه بودند و جالب اینجاست که ما در هر دو مجموعه نه با قهرمانهای فردی، بلکه با یک جمعیت قهرمان طرفیم. البته ایدهی فیلم چپگرا نیست واین"جمعیت محوری" به دلیل اجتماعی بودن پیام آن است.
درهر دو فیلم، اجتماع متحد شدهی بچهها، قصه را پیش میبرد اما در حقیقت این کودکان نه کودک، بلکه نماد نسل جوان هستند.
"شهر موشهای1" نسل دوم انقلاب را نشان می دهد که وقتی دشمن خارجی به کشور حمله کرد و خیلی از قدیمیترها در رعب و وحشت دست و پا می زدند تصمیم گرفت مقابل هیولا بایستد و حتی توانست آن را شکست بدهد. حالا در سری دوم هم اشاره هایی گاه و بی گاه به آن مجموعه میشود، چون شهر موش های دو راجع به جامعه امروز ایران است و در زندگی امروز ما هم گاه و بیگاه اشارههایی به جنگ 8 ساله میشود.
همان اوایل فیلم در کلاس درس یکی از بچهها به منصب پدرش که امروز کلنل شده اشاره میکند و میگوید که او امنیت شهر را حفظ میکند، همانطور که قبلا با "اسمشو نبر" جنگیده بود... اما بچهها دیگر که از تفاخر او خوششان نیامده به نوبت میگویند که (پدر من هم جنگیده) درحقیقت از همان کلاس درس و بحثهایی که در آن میشود ابلاغ اکثر پیامهای فیلم شروع شده است.
آقای معلم سر کلاسعکسهایی از "سفید کوه" و "پرآب رود" را نشان میدهد که خودش روزگاری آنها را از نزدیک دیده بوده و بچهها پر از حسرت و آرزو می پرسند که چرا ما حق نداریم از شهر بیرون برویم و این مناظر را ببینیم؟
این بچهها نماد نسل سوم انقلاب هستند و در ادامهی داستان هم مرتب با مسئلهی دیوارها و ممنوعیتها چالش دارند. یکی از این بچهها که قبلا به طور مخفیانه از شهر خارج میشده، بعد از مدتی دو نفر از دوستانش را هم همراه خودش کنار رودخانه میبرد و آنها در آنجا بچه گربهی سفیدی را پیدا میکنند که همراه نامهی مادرش در سبدی چوبی به آب رودخانه سپرده شده است.
پدر این بچه گربه سفید را همان گربه سیاه معروف به " اسمشو نبر" کشته و حالا هم دو تا وردستش را فرستاده تا این بچه را پیدا کنند و مثل پدرش بکشند.
- ۳ نظر
- ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۳