نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

خانم اجازه؟

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ
"صدایش شبیه زنها بود"
صدایی که باعث شد یک نخبه علمی "دکتر قاسم اکسیری فرد" از تدریس در یکی از بهترین دانشگاه های فنی کشور محروم شود.
چند وقتی هست که در فکر این تدبیر دور از عقلم.
گاهی تصورات خنده دار و مضحکی مانند این اتفاق به ذهنم میرسد.
واقعا محمود بصیری که شبیه محمود احمدی نژاد بود(الکی مثلا)، به خاطر شباهتش مجبور شد که دیگر بازی نکند؟
یا حمید لولائی به خاطر شباهتش به حسن روحانی مدتیست که کم کمرنگ شده است؟
نه این تصورات همه محال و دور از عقل است.
از این مثالها عبور میکنم و به تمام تصورات ذهن مریضم میخندم.
همه این شباهت های خنده دار برخی مسؤلین نظام به شخصیت های ابله کارتونی و تُن صدای خنده دار برخی دیگر را رها میکنم، زیرا اینها دلیل بر بیکاری و عدم استفاده از آنها در جایگاه های خاص سیاسی و اجتماعی نمی شود.
اینها حالات فیزیکی افراد است، کسی را نمی توان به خاطر ضعف چهره، اندام، معلولیت و غیره از کاری بازداشت یا مورد تمسخر قرار داد.
که اگر این طور بود خیلیها دیگر، حتی بالای منبر وعظ هم نباید میرفتند.
القصه،
امروز داخل مترو صدای داریوش اقبالی، خواننده سیاسیِ ضد انقلابِ لس آنجلسی را شنیدم. متحیر ماندم که توافق چه میکند!
نکته را گفتم و شما هم گرفتید،
تنها حرف قانع کننده ای که میماند، دستاویز همیشگی است.
فلانی را با فلانی گرفتند و فلانی، فلان بی عفتی را کرد.
مهدندس، دکتر، استاد، شاید از کودکی ضعف جسمی ات را درک کردی و شناختی و تمام تلاشت را کردی تا آینده ات را به دور از خنده هم
شاگردیهایت و نگاه های وقیح اطرافیانت رقم بزنی.
پای در میدانی بگذاری که سطح فکری اش چند پله بالاتر از سطح عامی اجتماع است.
اما چه شد که عقلای دانشگاه تو را به خاطر ضعفت، از تدریس محروم کردند؟
انها که نخبگان علمی و موثرین اجتماع هستند!
یادداشتم را همینجا و بی هیچ نتیجه ای قطع میکنم با شعر پارودی از ناصر فیض که در حضور مقام معظم رهبری خواند.
"مجتبی قره باغی"
یک بغل کاکتوس
باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم
شد شد، اگر نشد دهنم را عوض کنم
گاهی برای خواندنِ یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم
از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آن گه مسیر آمدنم را عوض کنم
در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم
این بار شکلِ در زدنم را عوض کنم
وقتی چمن رسیده به «اینجا»ی شعر من
باید که قیچیِ چمنم را عوض کنم
پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم
«دستی به جام باده و دستی به زلف یار»
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمامِ «آنچه منم» را عوض کنم
دیگر زمانه شاهد ابیاتِ زیر نیست
وقتی که شیوه ی سخنم را عوض کنم:
مرگا به من که با پر طاووسِ عالمی
یک مویِ گربه ی وطنم را عوض کنم
وقتی چراغِ مِه شکنم را شکسته اند
باید چراغِ مه شکنم را عوض کنم
عمری به راه نوبت خودرو نشسته ام
امروز می روم لگنم را عوض کنم
تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم
با من برادرانِ زنم خوب نیستند
باید برادرانِ زنم را عوض کنم
دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟
یا رب! عنایتی، تِرَنم را عوض کنم
ور نه ز هول مرگ، زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم
  • مجتبی قره باغی

نظرات (۱)

واقعا....................

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات