نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

نوشتن‌گاه

نوشتن‌گاه عضویست از بدن چون نشیمن‌گاه؛ مرکب است از دست و مغز و قلب که در وادی نوشتن همان قلم است و عقل و دل

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۴۲
  • مجتبی قره باغی

توجه: برای دانلود کتاب ها - به دلیل بارگذاری اونها در گوگل درایو - حتما باید جیمیل فعال روی دیوایس در حال استفاده داشته باشید.

1- آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز

2- ۲۴ ساعت در خواب‌وبیداری صمد بهرنگی

3- آشنایی با جان لاک

4- آغا سلطان کرمانشاهی مهشید امیر شاهی

5- آمینتا جووابی کومیسو

ادامه مطلب رو حتما مطالعه کنید.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۵
  • مجتبی قره باغی
شیدایی!

وسوسه خوشبوست مانند رایحه روح نواز غذایی روی چراغ.
گناه خوش طعم ترین و لذت بخش ترین غذای دنیاست حتی اگر گرسنه نباشی.
و بدی (شیطان) همیشه چند قدم جلوتر از تو دارد غذایی لذیذ طبخ می کند برای تو و هر که بخواهد پای این سفره ی گسترده بنشیند!
آه!
چگونه باید دست از لذائذ کشید، فقط با تصورِ شاید محالی که خوبی (خدا) برایت به متنی ترسیم کرده است؟!
خوبی! پر از تناقضم. لحظه ای چنان برای تو میتپم که روحم سرشار از مسرت و بی تابی وصف ناپذیری می گردد و لحظه ای بعد پر از اضطراب! به خاطر ایمان نداشته ام و یقینِ دست نیافته ام.
معبود من! هر که هستی با هر عنوانی؛
ناقصم! ناقص العقلی که دوست دارد آنچه باید، باشد؛ ناقص الجسمی که توان آنچه تو می خواهی شدن را ندارد!
و به گمانم جز عشق، درمانی بر این شوریده حالی نیست! تسلیم!


دکلمه با صدای خودم


متن، میکس و صدا: خودم
موزیک: آلبوم Fringe Element - Crimson تراک  Dark Forest

 
bayan tools با صدای مجتبی قره‌باغیوسوسه

دانلود موزیک

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۳
  • مجتبی قره باغی
عشقم برگشت

بالاخره بعد از سالها عشقی که دنبالش بودم جواب پیام هام رو داد
جواب سوالهایی که در دلم برای خودم به وجود اومده بود
در این غوغای بی خبری و سرگرم شدن های بی مورد

اینکه حس کنی عشق کسی که دوستش داری و یهو به یادش میفتی دلت قنج میره براش کور سوی امیدی ست در دل تاریکی ها

یعنی دوباره بهت نگاه کرده ان شالله؟
یعنی دوباره حواسش بهت هست؟

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۲
  • مجتبی قره باغی
نوشتن‌گاه

دست‌های مرا گرفت و فشرد و خندان گفت: خب پس توانستید زنده بمانید، نه؟ از دو ساعت پیش اینجا منتظرم! نمیدانید امروز بر من چه گذشت! میدانم، میدانم! ولی برویم سر موضوع! می‌دانید چرا آمدم؟ نیامدم که مثل دیروز یه عالم پرت و پلا بگویم! می‌دانید؟ باید در آینده عاقل تر از این باشم. من دیشب خیلی فکر کردم! (شب‌های روشن - داستایفسکی)

بایگانی
آخرین نظرات